مادر من خیلی زن بد جنسیه.اصلا انقدر درونش بدجنسه که از قیافش شرارت و نحسی میباره.هر کی ببینتش تشخیص میده
شدیدا هم پسر دوسته
از همین اول بگم شدیدا وضع مالیشون خوبه کارایی که میگم از نداری نیست
یعنی من بچه بودم اصلا بهم نمیرسید لباسام کثیف چرک همه برام تنگ.تا یادم میاد کوچیک بودم لباسام تا تو تنم پاره نمیشد برام لباس جدید نمیخرید.سرم همش شپش.از مدرسه همش منو از بین بچه ها جدا میکردن یا دفتر میخواستن یا کسی رو نمیذاشتن پیشم بشینه
بگذریم به سن بلوغ رسیدم برام نوار بهداشتنی نمیخرید لباس زیر نمیخرید
صبحا مدرسه میرفتم نه بهم صبحانه میداد نه بهم پول میدا چیزی بخورم
تصور کنین از صبح تا ظهر یه بچه گرسنگی بکشه
حتا یه بار شاید کلاس دوم زوم بودم ساندویچ دوستمو دزدیده بودم خوردم از شدت گرسنگی
این بچگیم
بعدش که بزرگ شدم
هر مجلسی میرفتم دخترا همش تیپ میزدن تو مجالس خودنمایی میکردن
ولی من یاد ندارم هیچ عروسی هیچ مراسمی یه دس لباس برام میخرید همش با مانتو شلوار با روسری داغون میشستم
ازدواج کردم نه جهاز بهم داد یعنی اصلا مثل بقیه دخترا آشناها که موقع جهاز میرن خرید میکنن بخداوندی خدا تو هیچ مغازه ای پا نداشتم که بگم رفتم خرید جهیزیه
هر چی خونش داشت اضافه و کهنه بود یا کادو آورده بودن داد بهم
از سیسمونی هم نگم که دیگه فکر کنم بشه تشخیص داد
زایمان کردم همش بیمارستان تنها بودم یه نفر همراه نداستم
بچم طود دنیا اومد بستری بود .منم همراهش مونده بودم یه دختره با مادرش اومده بودن مادره یه روز رفت خونه کار داشت یکماه موتده بود همراه دخترش
دخترش تو اون یه روز از دوری مادرش تب کرد مریص شد انقدر وابسته بود
ولی مت چی انگار یتیم بودم( که ای کاش واقعا بودم اگه یتیم بودم انقدر عذاب نمیکشیدم)
حالا که ازدواج کردم وضع مالی شوهرم بده کارگر
همش میاد خونم غصه ام میده
به پسراش همه خونه شیک و لوکس نفری یکی داده
بعد میاد بهم میگه شوهرتو مجبور کن کابینت عوض کنه دعوا کن باهاش
بگو برام طلا بخر لباس بخر برا بچت مجبورش کن وسائل زیاد اسباب بازی گرون بخره🙄
تو زندگیم میحواد دعوا بندازه
اصلا فکر میکنم لذت میبره من تو عذاب باشم
آخه الان فکر میکنه زندگی من راحته خیلی
من تنها باشم اصلا بهش اهنیت نمیدم جواب حرفاشو نمیدم.
شوهرمم ادم خوبی نیست خیلی اخلاقای بدی داره
چن روز پیش جلو شوعرم برگشت گفت به شوهرم که چرا به دخترم نمیرسی چرا اینا اینجوری زندگی میکنن پواقعا دیدم با وقاحت تمام داره به شوهرم متلک میگه اونم جلوی دیگران خیلی خجالتی و بی زبونه
دیدم شوهرم کارگره واقعا تلاششو داره میکنه ولی خب همه چی گزونه خودتون که میبینین
اون لحظه خیلی برای شوهرم ناراحت شدم و از دست وقیحی مثل مادرم شدیدا عصبانی شدم
برگشتم بهش گفتم گو..ه خوریش به تو نیومده که چی برا ما میخره چی نمیخره تو خودت مگه برا من چی کار کردی الان یادت افتاده این چیزا
دیگه هزار چی گفتم که فلان چیز یادت رفته خلاصه همه چیز گفتم اصلا لال شده بود چون من کلا خیلی آروم و بی زبونم
الانم این حرفات همه الکیه فقط میخوای تو زندگیم دعوا بندازی وگرنه دلسوز من نیستین شما ( بابامم بدتر از اینه.از الان تو فکر ارثشه،میگه نالمو باید پسرام بخورن)
خلاصه چن تا فحشم دادم بهش بعد ۵ دقیقه نشست رفت
انقدر پر رو هست که اصلا ناراحتم نبود بخاطر کارایی که کرده بود باهام
نمیدونم چیکار کنم
فقط از خدا میترسم وگرنه اصلا نمیزاشتم بیان خونم