مادربزرگ اسی مادرشو موقع زایمان از دست داده بود بعد پدرش اونو سپرده بود به عمه ش پیش اونا بزرگ شده بود تا اینکه تو سن ۱۲سالگی میخوان شوهرش بدن یکی که از قبل عاشق مادربزرگش بوده میزنه داماد و می کشه اینام میگن تو بدشگونی عمه ام از خونه بیرون میکنه شوهر عمه هه میگه من میبرمت یه جا که راحت باشی ولی خودش عقدش میکنه و میبرتش تو یه روستا پیش یه پیر زنه پیر زنه نوه داشته به اسم علیرضا انگار عاشق علیرضا میشه ولی از اون روستا هم بیرون میاد و میره تهران پیش یکی از اقوام اون براش کار پیدا میکنه تو خونه یه پیرزن که کاراشو کنه اونم میمیره از اونجا میاد بیرون و میره یه جا دیگه کار میکنه و بعدش علیرضا رو اتفاقی میبینه و باهم قرار میزارن بعدشم که دیگه نگفت...