بچه ها دیشب زنگ زدم برادر شوهرم هی تفره میرفت و اخر سر بهونه کرد گفت چون پیش دوستمم نمیتونم بیام صبر کن تا صبح بیام دنبالت دیگه فهمیدم دروغ میگه گفتم باشه خودم پیاده میرم که ناچار شد بیاد دنبالم...
رفتم خونه ی مادرشوهرم همه آشفته بودن و قشنگ تابلو بود یه اتفاقی افتاده منم پس افتادم از حال رفتم با کلی گریه و التماس و تمنا بلاخره گفتن جریان چی بوده..
شب که میخواسته برگرده توجاده انگار گازوئیل یه تانک خالی شده بوده شوهر بیچارمم متوجه نشده ماشینش چپ کرده😭😭😭
به گفته ی خودش که هیچی نشده و فقد چندتا زخم جزئیه ولی مگه واسه چندتا زخم ساده نگهش میدارن بیمارستان؟
میخوام برم ببینمش نمیزاره😭😭😭😭
میگه کرونا هست وخودت مریضی از دیشب کلی به جون خودش قسمم داده که پانشم برم بیمارستان ولی دلم طاقت نمیاره میخوام برم ببینمش😭😭😭😭😭😭از طرفی هم میدونم قسم جون یکیو الکی بخورم یه اتفاق بدی براش میوفته
چکار کنم حالا😭😭😭