من اومده بودم بیرون دکتر.شوهرم زنگ زدگف ماهم بیایم برای پسرمون لباس بخریم لباساش کوچیک شده.پسرم همش بهونه میگرفت هی اسباب بازی میخواس. بعدبرگشتنی وایسادیم من ازدستفروش شال نگا کنم پسرم باباشویواش هل دادباباش برگشت یه سیلی زدصورتش دوباره یکی دیگ سالوانداختم فقط پسرموبرداشتم تندتندرفتم قلبم داره وایمیسه خدایااا حالاوسط راه وایسادیم پسرم گف شهربازی باباش بردحالم بده نمیتونم صورت شوهرم نگاکنم