خاطره ای از علی «اسماعیلپور» همرزم شهید «رجب غلامی»
وی میگوید: در تیپ 21 امام رضا بودیم اسم گردان را فراموش کردم و این قدر یادم است نام یکی از سورههای قرآن بود فرمانده گردان شهید حافظی بود ما در منطقه عمومی دشت عباس منتظر عملیات بودیم روزی در مرخصی به شهر اهواز رفتیم. جلوی مخابرات شهر اهواز رزمندگان صف میکشیدند و هر رزمنده سه دقیقه فرصت داشت با خانوادهاش صحبت کند صف بسیار طولانی بود رزمندگان دو سه ساعت در نوبت میماندند تا بتوانند سه با خانواده خود صحبت کنند.
ما خیلی خوشحال بودیم که با خانواده خود صحبت میکنیم یک لحظه دیدم که شهید رجب غلامی بر دیوار مخابرات تکیه کرده و با حالت تفکر نگاه میکند. احساس کردم که ناراحت است رفتم کنارش پرسیدم آثا رجب چه شده ناراحتی؟ یک دفعه بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن. گفتم برای چه گریه میکنی؟ من که چیزی نگفتم. برگشت و به من گفت: «شما پدر و مادر دارید». دقیقا دوبار تکرار کرد «و حالا هم با آنها صحبت میکنید ولی من نه پدر دارم و نه مادر که با آنها صحبت کنم».
دو سه نفر از دوستان که از لحاظ سنی هم بزرگتر بودند دور و برش را گرفتند و از سر دلجویی گفتند: «بالاخره هرکسی سرنوشت خودش را دارد. مقام شما ارزشش بالاتر است چون اول هجرت کردید. شاید وظیفه شما نباشد که به جبهه میآمدید. شما علیرغم مهاجرت از کشورتان در اینجا هم به وظیفه شرعیتان عمل میکنید قطعا مقام شما بالاتر است» و او را آرام کردند