این خاطرات مال نیست و از یه پیج جمع آوری کردم و اسمشو نگفتم تا فکر نکنید تبلیغ میکنم...
اگر استقبال کردین بیشتر میزارم😘😂
برای روز خواستگاریِ خواهرم، بابام گفته بود من و داداشم تو مجلس نباشیم... ماهم تو کمد دیواری قایم شدیم
خلاصه اونا داشتن حرف میزدن و ما داشتیم سر پفک، بی صدا کشمکش میکردیم که داداشم یهو وحشی شد، منو هل داد
در باز شد هردومون خراب شدیم رو سرو کله مهمونا و همگی دراز شدیم وسط میوه و بشقابا😂
بعد از مراسم من خودمو زدم به خواب داداشمم پرید حموم درو رو خودش قفل کرد.😂
میخواستم برم تولد دوستم کنار خیابون منتظر تاکسی بودم موهامو هم فر کرده بودم از دو طرف روسریم انداخته بودم بیرون.... دوتا پسر رد شدن یکیشون گفت عههه اینو؛ فنرای مغزش زده بیرون😨🤣