ببینید قضیه اینطوریه که من توی این شهر غریبم و کسی رو ندارم اینجا همسرم یه ادمیه که کلا انگار با کارش ازدواج کرده و هیچ اهل محبت کردن نشستن با ادم حرف زدن و خیلی چیزا نیست ینی واقعا یه موقع ها انقدر حرف نمیزنم با کسی دیپرشن میگیرم حالا دیشب رفتیم خونه مادر شوهرم داشتم باهاشون حرف میزدم خب دلم میپوکه از تنهایی همیشه بعد این اقا برگشته جلوی همه شون میگه اه چقدر حرف زدی حالمو بهم زدی
نه که فکر کنید واقعا من متکلم وحده بودم ها نه همه مون با هم حرف میزدیم منم مثل همونا بودم
حالا از دیشب باهاش سردم البته که بگم مشکلات زندگی ما خیلی خیلی بیشتر از این حرفاس ولی نمیتونم همه رو بگم
حالا برای همین یه مورد شما بودید بیخیال میشدید حرفشو ؟