2752
2734
من یک شب جمعه که خیلی دلم گرفته بود رفتم سر مزار پدرم(بابام خیلی ناگهانی و ٤٨ساله فوت شدن)اونجا خیلی گریه کردم وبه بابام می گفتم خیلی تنهام گذاشتی وبدون پشتیبان شدم،خلاصه خیلی بابابام حرف زدم و گله اززندگی کردم،بعدازاین موضوع شب رفتم خونه مامانم خوابیدم چون شوهرم ماموریت بود
عید سال 77 بود که همو دیدیم شهرستان خونه مادر بزرگم کاملا اتفاقی رنگ لباسامون یکی بود اون اون موقع هم کار میکرد هم درس میخوند فیلم بردار بود و هرجا میرفتیم فیلم میگرفت ما هم هی شوخی بچه بازی داداشم بو برده بود البته خودش درگیر بود و من راز دارش ولی منم جلف نبودم اون سال خودش به همه گفت من میخوام با این ازدواج کنم همه میدونستن دیگه ولی کسی بروش نمی اورد خلاصه یه عشق پاک بی حرف تا عروسی داداشم بیست روز بعد عید اومد تهران نزدیک عروسی منم بابابام میرفتم خرید که ائنم اومد با داداشم منم سخت پسند هی این ور اون ور میرفتم نمیپسندیدم تا بابام بهش گفت من میرم برای این پسره خرید تو مواظب این باش

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

شب روتخت مامانم اینها خوابیدم ودوباره یادبابام افتادم وگریه کردم،بعدازاینکه خواب رفتم تقریبا ساعت ٤بود که اسمس اومد رو گوشیم ،شماره راکه نگاه کردم تو یک نظر شماره موبایل بابام بود که بعدازفوتش خاموش بود،ازخواب که پریدم و بادقت نگاه کردم دیدم همه شماره ها همونه فقط یک عددش فرق داره یعنی به جای ٤ بود ٦،پیام راکه بازکردم نوشته بود(اگه یه تابلو تواسمون باشه وهمه ببیننش روش چی می نویسی؟)خیلی ترسیده بودم تمام بدنم میلرزید،جواب دادم ،بابا خیلی دوستت دارم وفرستادم به اون شماره
خلاصه کلی کیف میکردیم بهم میگفت هر وقت وقت خرید عروسی خودمون شد منو اذیت نکنی ها زود انتخاب کن و ازین حرفا بچه گونه خلاصه خریدیم و اومدیم و عروسی برگزار شد و اون رفت ما تهران بودیم اون شهرستان همون موقع رفتنش کلی کادو بهم داد همه فهمیدن از بس من گریه کردم طاقت دوریشو نداشتم ولی رفت بیشتر ادمای دورمون جریان مارو میدونستن و همه موافق ولی کسی بروی خودش نمیو ورد چون همه میدونستن بابام منو تو این سن شوهر نمیده .... حرفا هی ازین ور اون ور زیاد میشد پسر عمم خوش تیپ و خوش هیکل بود و دختر کش خیلیا دوست داشتن باهاش ازدواج کنن
تا صبح خواب نرفتم و صبحش تاالان هرچی به اون شماره زنگ زدم کسی جواب نداد ومن هنوز ازیاداوری اون روز مو به تنم سیخ میشه و ازطرفی خوشحالم که بابام منو میبینه وحرفهام رامیشنوه واون یک نشونه بود که به خودم بیام،چی طور میشه که همچین شماره ای نصف شب به من همچین پیامی بده،هنوز جواب سوالم رانگرفتم
من فقط یک چیزی توی زندگی فهمیدم،نفرین بی دلیل مخصوصا از روی حسادت به شخص نفرین کننده بر میگرده..یک بنده خدایی بی خود و بی جهت سر حسادت با یکی همش نفرین میکرد که الهی زیر تریلی بره الهی سیاه بخت بشه حالا بعد از گذشت چند سال شوهرش به خاطر أخلاق بدش طلاقش داد مهریه هم ساوید به الک
دختر خالم بعد از 7 سال دوستی با یه پسری که از خودش 2 سال هم کوچیکتر بود با کش و قوس فراووون و دویست بار خاستگاری رفتن و اومدن عروسی کرد دو ماه بعد عروسی حامله شد و پسرش روز 5، 5 ، 75 بدنیا اومد بعد از پسرش دیگه باردار نشد تا جاییکه دکتر بهش گفت اصلا شک دارم این بچه هم مال تو باشه تو فقط با معجزه باردار میشی و تا جای بخیه سزارین رو ندید باورش نشد .... گذشت .... شوهر یکی یه دونه و بدون حمایت خونواده پر افاده شوهر هر روز یه شغل عوض کرد و دانشگاه رو ول کر اخرم معتاد شد دختر خالم تحمل کرد 5 6 سال موند دیگه شدیدا تلاش میکرد زنش رو هم معتاد کنه و اخرم دختر خالم شب بیست و یکم ماه رمضون که خونه خالم نذری بود رفت خونه برای لباس اوردن و تو خونه خودش شازده رو پای بساط تریاک با یه زن بیوه سن بالا خفت کرد خلاصه برگشت و سه سال دوندگی کرد و هنه حق و حقوقشو بخشید تا حضانت پسرش رو گرفت اونموقع فقط 32 33 سالش بود .... ده سال از طلاقش میگذره تو خونه خالم بچه رو بزرگ کرد با حقوق کارمندی خودش و کمک پدر و برادراش و پسرش هم سال اخر دبیرستان شد پارسالم زمستون عمهه بچه نشست زیر پاش که ایران به درد تو نمیخوره بیا پیش بابات تا من بیام ایران کارات رو بکنم بیارمت کانادا پسره هم بنای ناسازگاری رو گذاشت و اخر رفت بعد از عید برای امتحاناش باز برگشت پیش مادرش اخرین امتحانشو که چهارشنبه دو هفته پیش داد عصر رفت گفت برم به بابام سر بزنم و شنبه برگردم پیشت باباش برداشت بردش کمپ ترک اعتیاد پیش رفیقاش و وقتی برمیگردن خونه بچه میگه بابا سرم درد میکنه اون بیشرف هم 7 سی سی ترامادول بهش تزریق کرده البته خودش میگه خدا میدونه دیگه چی بهش داده 15 روزه بچه مرگ مغزی شده و دختر خاله بیچارم یه چشمش خونه یکیش اشک خدا مرگ همه مادرها رو قبل از فرزندانشون بزاره .... دل مادرش کبابه برای بچه اش دل هم ما هم کبابه برای مادر و بجه نه دیگه میتونه ازدواج کنه .... اگرم ازدواج کنه هیچوقت بچه دار نمیشه تو رو خدا براش دعا کنید امشبم باز رفته جمکران
چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است ...
ولی .... اون منو میخواست و من اونو ............. تلفنی ارتباطمون ادامه داشت و من منتظر دیدنش لحظه شماری میکردم ولی همون روزا بود که ادما حرفایی پشت سرش میزدن که اون سالم نیست و ترو سر کار گذاشته و خیلیای دیگه تو زندگیش هستن و ازین حرفا همه به گوش خونوادم رسد و همه شدن برعلیهش من بایکوت شدم تو اون روزا من بودم هزارتا سوالبی جواب و تنها که یه روز یه دختری از فامیل زنگ زد که من باهاش دوستم و تو سر کاری منم نمیدونستم چکا کنم چون پول تلفنم میومد زیاد نمیتونستم بهشبزنگم که بپرسم چرا همه چی این طوری شد
داستان زندگی کنم فکر کنم بد نباشه بخونیم من یه دختر درسی و خیلی مثبت بودم توی یه خانواده پر جمعیت و شلوغ پلوغ و از لحاظ مالی ضعیف تا وقتی رسیدم به دانشگاه خیلی سختی کشیدم موقع امتحانا تو حموم درس ک میخوندم فقط میخواستم خودم از فقر و بی فرهنگی نجات بدم سال اول کنکور سراسری قبول شدم خیلی احساسی و خیال پرداز بودم ولی همیشه خدا من رو حافظ بود از سختیهای دانشگاه توی یه شهر دیگه و لی پولی نمیگم میرم قسمت شیرین زندگیم. سال سوم دانشجوییم وقتی برا تعطیلات عید اومدم خونه دخترمهم من رو با یه گروه مثل گرد کوییست آشنام کرد اول که نمیدونستم شرکت هرمی ه کلی خوشحال که میتونم کار کنم و درآمدی داشته باشم خلاصه روز اول. تو یه جلسه خونگی احسان و دیدم با خودم گفتم چقدر پسره خوشحاله آخه همش لبخند میزد من تنها خانوم چادری گروه بودم از لحاظ خوشگلی هم که متوسط رو به پایینم از همون روز احسان تو همه ی کارا میخواست منم کنارشان باشم اول بهم پیشنهاد داد بیا باهک قرآن حفظ کنیم سه جز رو حفظ کردیم بعد از دوهفته از ورودم به گروه ازم خواستگاری کرد یه کاغذ آچار سوال نوشته بود بعدها فهمیدم از یه خانواده‌ی کاملا اصیل و مذهبی و پولدار بود یک سال و نیم تلاش کرد تا خانوادش رو راضی کرد من بخاطر ارادش و مهربونی و چشم پاکش قبولش کردم
خدایا خودت من رو عادت دادی به اینکه بخوام و تو اجابت کنی پس چرا الان رهایم کردی؟!!!
الهی به حق امام زمان شفا بگیره
http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadid=892353&postID=34992383 مشاوره حقوقی رایگان............ فاطمه ساداتم
هشت صبح 92/12/26 پا به این دنیای قشنگ گذاشت.در 37 هفته و 3 روز


الان 13 lماهشه قربونش بره مامانش
همه میفهمیدن که من با اون ارتباط دارم برای همین منم از خونه دوستم بهش زنگیدم که به من زنگ بزن همونجا زد زیر همه حرفای این و اون و که همه دروغ میگن تو باور نکن منم بهش اعتماد کردم و بهش گفتم پس دیگه ارتباط پنهونی ممنوع کمی صبر کنیم اگه تو واقعا عاشق منی پس وایسا پام و هر وقت بابام گذاشت بیا خاستگاری تا اون موقع هم بالاخره گاهی همو میبینیم اون با اینکه مخالف بود قبول کرد اما اون دختره هی میرفت تو مخم که تو چه نشستی که با منه و ما این ور اون ور میریم و هی........ اتیش سزوند من دیگه بهش نگفتم و شروع کردم به بی محلب بهش بدون اینکه دلالش و بدونه بیچاره
ازون اصرا که چی شده از من هیچی.... حماقت وای نستادم حرفاشو بشنوم تا اینکه یبار که رفتیم شهرستان منو تنها گیر اوورد که بگو چی شده و من اصل ماجرا رو نگفتم ولی بهش فهموندم از بلا تکلیفی صادق نبودنش ناراحتم اونم هی قسم و ایه که همه چی دروغه خلاصه یسالی گذشت و من با تموم وجودم عاشقش بودم لب باز نکردم اونم هی در تلاش که خودشو به من ثابت کنه
داستان دختر خالم که یکم توش احساس گناه میکنم دختر خالم میخواست ازدواج کنه فامیل شوهرش سنتی بودن و خاله خودم هم خیلی وسواسی و سنتی هستش،خلاصه میخواستن برگه تأیید باکره گی از دکتر بگیرن ،من بخت برگشته پیش یک دکتری نزدیک خونه خالم رفته بودم و تلفنی اونو پیشنهاد دادم،دختر خالم خیلی قر و فری هستش این خانم دکتر خیلی مذهبی و إفراطی و کمی هم بلا نسبت افراد مذهبی ،بد دهن تشریف دارن ،منم اینها رو بعدا فهمیدم....... خلاصه دختر خالم و نامزدش و خالم رفتن دکتر ،پشت پرده کرت داشت معاینه میکرد و خالم این ور و نامزدش بیرون اتاق بود که دکتر برگشت به دختر خالم که تا حالا یک دوست پسر هم نداشته فقط کمی شیطون میزد گفت ؛تاحالا رابطه نداشتی؟؟ دختر خالم گفت نه ،دکتر هی گفت مطمعنی؟ دختر خالم عصبانی میشه میگه شما باید تشخیص بدی، دکتر هم میگه به تیپ و قیافت که میخوره !!!!!! دختر خالم عصبانی میشه بلند میشه از تخت و نامزدش هم با داد و بیداد اینها میاد تو خلاصه دکتر زنان بوده این دکتر احمق ، برمیگرده به نامزده میگه این رو از خیابون پیدا کردی من براش تأییده نمیدم،نامزده هم عصبانی میشه میگه ازت شکایت میکنم،خلاصه دختر خالم رفت پیش یک دکتر دیگه راحت تأییده گرفت بدون شک و شبهه و نامزدش هم خالم اروم کرد تا شکایت نکنه چون میگفت دردسره....بعدا فهمیدم این دکتره کلا خل و چله ،اسم دکتر رو نپرسید چون نمیگم غیبت میشه:)
خلاصه کار رسید به جایی که برای اثبات خودش اومد تهران بیشتر میدیدمش و خونمون بود ولی مامانم متاسفانه شرایط و خراب میکرد و هی منو بهش بی اعتماد میکرد داداشم که گفتم عروسیش بود هم همین طور من مونده بودم تنها نه به کسی میتونستم بگم نه اینکه بهش اعتماد داشته باشم خلاصه الکی همه چیو خراب کردم و بیخودی دیگه نه تحویلش گرفتم نه سعی میکردم ببینمش تا اینکه یه روز کلافه شد و گفت تو چرا این کارا رو میکنی من بخاطر تو اومدم که جلو چشت باشم و ازین حرفا و تو به من کم محلی میکنی میدونی که لب تر کنم هزارتا دختر دارن برای من میمیرن (همین طور بود و من میدونستم ) منم گفتم از لجم برو همونا رو بگیر
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687