بیخیال بابا؛ منم آرزو دارم، ولی اینا آرزو هستن دیگه.
راستی بچه ها یه چیز بگم..
دیشب خیلی جوه داشتن یه برادر و داشتم و...
کلی اشک ریختم.
وقتی خوابیدم یه خواب دیدم... درست یادم نمیاد ولی..
من به یه مهمونی دعوت شده بودم و بین یه سری از فامیلای بخیل، حسود، خلاصه هرچی یگم کم گفتم، بودم..
یه مردی بینشون بود، مو و چشم و ابرو قهوه ای تیره داشت و از قیافه اش نور می بارید..
یه پیراهن سفید پوشیده بود و تو دست چپش تسبیح و تو انگشت دست راستش یه انشگتر عقیق بود..
دستام و گرفت و لبخندی زد.. اون لحظه بود که احساس خوبی پیدا کردم..
نمیدونم چرا؟؟
تعبیرش چیه؟؟