2737
2734

سلام.بچه ی اخر یه خانواده ی پرجمعیت بودم‌..تانوبت به ازدواج من برسه نزدیک چهل سالم شد‌‌‌.درخانواده های سنتی نوبتی ازدواج میکنن..این یکی از بدبختی های آخری بودنم بود..بچه های همه رو بزرگ کردم..الان بچه های خودم تنهان..پدرم فوت کرد ومادرم پیره و نمیتونه بمن یابچه هام برسه..بماندد که مجردی سختی داشتم وخونمون همیشه تالار جشن و دورهمی خواهروبرادر وعروس ودامادبود...بدترینش این بودکه همه میخواستند برام تصمیم بگیرند وگرفتند که چه درسی بخونم..کارکنم بانه...ازدواج کنم یانه..باکی ازدواج کنم..بعداز ازدواجم هم خودشون واسه جهیزیه م که چه مقدارباشه که از اونا بیشتر نشه تصمیم گرفتندچون مادرم پیر وناتوان بود..و خواستند توی دکور خونه هم بیان  برام تعیین کنند که باسدی بنام شوهرم مواجه شدند و منو گذاشتند ورفتند..رفتندومن تازه فهمیدم که اصلا آدم نبودم وبرای خودم زندگی نکردم...الان تنهام بابچه هام وشوهرم..اگر دوباره باهاشون رفت وآمد کنم عادتشون برای دخالت رو از دست ندادند و اختیار زندگیمو میگیرند..اگرم رفت وآمد نکنم خیلی تنهام...نفرین به ته تغاری بودن...

من اینو تجربه کردم و درکت می کنم. آدم تحت تاثیر حسادتشونه و تمام تلاششون اینه که یه موقع بیشتر از خودشون نشی 

من بیشتر از خودشون شدم ولی با یه زخم گوشه قلبم چون بی نهایت آزارم دادند 

‍ «بیایید به قفسه کتابخانه دخیل ببندیم؛ دوستانی صمیمی پیدا می شوند که حاجات ما را برآورده کنند.»

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘


درکتون میکنم دایی کوچیک من هم همیشه میگه نفرین به شلوغی وسرو صدا اونم توسن بالا ازدواج کرد زن هم از فامیل نگرفت الان هم به جز مادر بزرگم تقریبا با هیچکس رفت وامد ندارهپ

2728
من اینو تجربه کردم و درکت می کنم. آدم تحت تاثیر حسادتشونه و تمام تلاششون اینه که یه موقع بیشتر از خو ...

وای میفهمم چی میگی..ولی من‌نابود شدم بانیرنگهاشون...خیلی احمقانه زندگی کردم و باختم

2738

منم بچه پنجم بودم دومین نفر ازدواج کردم  

رفت و آمد کن ولی کمتر ک اذیت نشی بگو همسرم فرصت نداره بیایم

بستگی ب رفتار و برخورد خودتم داره خودت اجازه دادی دیگه یکم محکم باش جلوشون

من بچه ی اولم . فقط دو بچه ایم 

حق نداشتم دوستی داشته باشم . حق نداشتم با همکلاسیام برم پارک و بیرون .

حق نداشتم پامو از خونه تنهایی بزارم بیرون .

حق نداشتم اسم کلاسا و ازمونهای ازمایشی تجربی رو بیارم .

از صبح تا شب خونه .

به من خیلی خانوادم ظلم کردن . برای تموم کارام و زندگیم تصمیم گرفتن .

پول ندادن برم کلاس کنکور .یا تست زنی. شاگرد اول رشته تجربی بودم .

جهزیمو با سلیقه خودشون خریدن .


خیلیییییی ظلم کردن بهم . همش سرکوفت میزدن و میگفتن ساده ای و دخترای فلانیا باهوشن ...

در حالی که دخترای فامیلا و فلانیا از صبح تا شب میگشتن و تفریح و خوشی و بیرون رفتن و اجتماعی بودن .


من چیییی بگم ؟؟؟ 


اگه بگم میشینی گریه میکنی . 

نمیخواد دیگه دعا کنید :(  حاجت روا نشدم :(
وای میفهمم چی میگی..ولی من‌نابود شدم بانیرنگهاشون...خیلی احمقانه زندگی کردم و باختم


دقیقا وقتی می گی نیرنگ می دونم چی میگی. من بی نهایت احساساتی و خانواده دوست بودم و فکر می کردم اون ها هم همین حس را به من دارند ولی نداشتند فقط فریب و حیله بود که جلوی پیشرفتم را بگیرند چون من فوق العاد ه هم باهوش بودم و این حدس دور و برم وجود داشت که خیلی پیشرفت کنم برادر بزرگترم حتی تمام سعیش را کرد که من دفترچه کنکور ارشد نگیرم به مامانم اجازه نمی داد به من پول بوده ولی همون کنکور مسیر زندگیم را عوض کرد 

من الان خیلی خوبم خیلی راضیم اما خب دیگه چیزی به اسم محبت خواهر برادری ندارم 

‍ «بیایید به قفسه کتابخانه دخیل ببندیم؛ دوستانی صمیمی پیدا می شوند که حاجات ما را برآورده کنند.»
تا حالا از ابن دید نگاه نکرده بودم.رفت و امد کن ولی حدشون رو بهشون بفهمون.زیاد نزدیک نشو.دوبار دعوت ...

شوهرم جوری حدشون رو فهموند که تحت هیچ شرایطی پاشونو خونه ی من نمیذارن..جوری بااقتدار ومودبانه گفت که اختیار زندگیمون دست خودمونه و زیرپوستی ازشون خواهش کرد که بمن بعنوان خواهر کوچیکترشون محبت کنن نه چشم وهمچشمی...الان اگر دعوت کنم میان ولی هیچوقت برای کمک بمن نمیان.اگر بفهمن بدحالم یا دارم میمیرم بازم نمیان..زنگم نمیزنن.دعوتم نمیکنن.اصلا پاگشام نکردند..

2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز