اردیبهشت 95 عروسی کردیم
چه عروسی ای...
نه پول آتلیه داشتیم نه آرایشگاه نه لباس عروس
همشو خانواده ی دوستام و دوستام دادن
با 50 نفر از دوستامون عروسیمون جمع شد و بابامم فقط اومد امضا کرد و گفت خوشبخت بشی و رفت یه لبخندم نزد
حالا ما منبع درآمد نداریم
شوهرم 20 سالشه
من 18 و کنکوری😑 به زور درس خوندم )درسم خوب بود خداوکیلی الانم تدریس خصوصی میکنم تیزهوشان میرفتم( البته شبانه نرفتنمم داستان داشت
معماری دانشگاه آزاد قبول شدم
شوهرمم تو این مدت تو چن تا آموزشگاه موسیقی درس میداد و میگذروندیم ... تا اینکه تو این اوضاع دی 95 حامله شدم😑
طبیعی جلوگیری میکردیم ولی یه شب کان.م پاره شد و من هم همون شب و هم فرداش قرص اورژانسی 5 % خطا خوردم
یه ماه و نیم حدودا گذشت منم هم دانشگاه میرفتم هم یه عالمه هر روز پیاده روی میکردم خیلی هم سرماییم و چیز درست حسابی هم نمیپوشیدم و خیلی علاقه ی زیادی به آبلیمو و آبغوره پیدا کرده بودم😂
خداروشکر خالم اینارو بهمون داده بود
من فک میکردم عقب افتادن پریم بخاطر همین آبلیمو آبغوره هاست
دیگه 1 ماه و نیم گذشته بود رفتم بیبی چک 2000 تومنی خریدم و گذاشتم و 2 تا خط پررنگ افتاد
حالا منو میگی دارم سکته میکنم اینو کجای دلم بزارم ؟
ما خودمونم نمیتونیم جمع و جور کنیم
اونو چکارش کنیم؟
سریع رفتم آزمایش دادم برگشتنی هم زعفرون خریدم
کارم شده بود زعفرون خوردن تا شب فک کنم 3 بسته خوردم😂 ولی نیفتاد
یاد مامانم افتادم که میگفت زعفرون زیاد بخوری کبدت رنگ میگیره😂 بهم میگفت که نخورم
یادش افتادم گریم گرفت گفتم کجایی که الان خیلی بهت نیاز دارم:(
فرداش رفتم آزمایشو گرفتم و + بود
زن زدم به مهرایین گفتم فقط سکوت کرد و گفت بزار شب میام خونه ببینم چیکار کنیم
اومد و تصمیم به سقط گرفتیم
حالا کجا بریم برای سقط. مهرایین گفت یکی ازینایی که غیر قانونی سقط میکننو پیدا میکنه
منم همش یاد فیلم میم مثل مادر میفتادم و میترسیدم
به سارا (خواهرشوهرم) گفتم که قراره سقط کنم اونم به مادر شوهرم گفته بود
برای اولین بار اومدن خونمون و گفتن اگه بندازیدش خدا باهاتون قهر میکنه اینکارو نکنید قشنگ این جمله رو گفت ، گفت : نزارید ار اینی که هستید بدبخت تر بشید :/ من خیلی بهم برخورد ولی بازم خیلی باهاش خوب برخورد کردم و این اخرین باری بود که اومد
مامان بابامم فهمیدن ولی نیومدن
خاله هام (خداخیرشون بده) ماهی یه بار میومدن بهم سر میزدن
هفته 32 بودم که استراحت مطلق شدم
بیچاره مهرایین 1.5 ماه خودش کارای خونرو میکرد
خیلی روزای سختی بود خیلی
هفته ی 36 بودم که عموش همونی که خونه بهمون داده بود همسرم رو به عنوان نقشه بردار برد توی یه شرکت که درامد متوسطی داشت ولی خیلی بهتر از وضعیت قبلمون بود
از هفته ی 36 تا هفته ی 39 زنعموی شوهرم (زن همین عموشون) اومد پیشم ازم مواظبت کرد هنوزم مثل مادره برام خداخیرش بده❤
خودم زایمان طبیعی میخواستم لگنمم معاینه کرده بودن گفتن خوبه
(اینم بگم بعد از بارداری دیگ دانشگاه نرفتم)
1 مهر 96 ساعت 10 شب بود که یه دردایی احساس میکردم کم بود ولی ترسیدم نینی چیزیش بشه
من و شوشو و زنعمو رفتیم بیمارستان عرفان (پول بیمارستانو عموی همسرم داد) گفتن 2 سانت باز شدی منم اونقدی درد نداشتم
گفتم من میرم دوباره برمیگردم به مهرایین گفتم یه ذه تو خیابونا بگرد اگه مردم برای اخرین بار اینجاهارو دیده باشم 😂 حالا گریش گرفته بود😂 زنعمو هم هی میگفت انقد اذیتش نکن 😂
تا ساعت 2 تو خیابونا گشتیم و من دردم دیگه داشت زیاد میشد گفتم برگرد بیمارستان
رفتیم و گفتن 3 سانتی هنوز منم دنیا اوار شد رو سرم گفتم با این همه درد هنوز 3 سانت
خلاصه ادای اینایی که درد ندارنو دراوردم که نگران نشن شوشو و زنعمو
رفتم تو و گفتم نزارن کسی بیاد تو نمیخواستم درد کشیدنمو ببینن ساعت 4 کیسه ابمو پاره کردن
مامائه انقد چنگ زد تا بالاخره پاره شد میخواستم بگم خمیر بازی نیست که . خیلی بد بود
ساعت 5 دیگه درد امونمو برید ولی باز داد نمیزدم درخواست مسکنم نمیکردم😂
اومدن معاینه کردن گفتن 6 سانت
خداروشکر کردم و همون موقع آمپول فشار معروفو زدن
اصن انقد درد زیاد بود که هیچی نمیتونم راجع بهش بگم فقط خیلی بد بود
دیگ تحملمو از دست دادم و فقط به تخت مشت میکوبوندم و داد میزدم
ساعت 6 و نیم اومدن معاینه و گفتن فول شدی زور بزن
منم دیگ میخواستم تموم بشه هر چی زور داشتم زدم
بعد 5 تا زور گفتن پاشو بریم اتاق زایمان
و موقعی که سرش داشت میومد بیرون درد ناک ترین جاش بود
فک کنم بلند ترین جیغ عمرمو اونجا زدم انگار یه تیکه آتش داره از واژنت میاد بیرون
بعد سرش یه زور دیگ زدمو و بدنش مثل ماهی لیز خورد اومد بیرون
قشنگ ترین لحظه ی زندگیم اون لحظه ای بود که گذاشتنش تو بغلم
اصلا اون لحظه قابل توصیف با هیچی نیست 😍
یکم دیگ که زور زدم جفت اومد و راحت شدم
وزنش 3450 و دور سرش فک کنم 35 اینا