2733
2739

من

دوست صمیمی خانوادگیمون 

زن می گیره زنش بهش خیانت میکنه 

دوتاپسرداشته 

ول می کنه میره بایکی توماشین میرن تودره زنه می میره 

زن میگیره که دوتابچه هاش تنهانباشن میره دانشگاه درس می خونه زنش سرطان می گیره کلی مریض داری میکنه خیلیییی ام مردخوبی بوده اخرش زنه بعد۳تابچه می میره 

پسراولش توجنگ درست ۱۰دقیقه قبل اتش بس شهیدمیشه 

خودش میمونه وبچه های قدونیم قد 

باچه عذابی درس میخونده بچه های کوچیک ومیبردع باخودش دانشگاه خلاصه باززن می گیره 

تامیادخودش زندگی کنه طفلک چندنوع سرطان وباهم می گیره به بدترین شکل میمیره




این ادم به حدی مهربون ودست ودلبازبوده که خدامیدونه زبان زدهمه بود 

اولین کفش هامواون برام خرید 

خلاصه مرد نورانی ای بود بایه زندگی سرتاسربدبختی

مادرم از نظر سختی کشیدن زندگی عجیبی داشته همش ازش میپرسم چرا طلاق نگرفتی خودتو راحت کنی میگه با شناختی که از خانواده بابات داشتم میفهمیدم شما بدبخت میشین یه جورایی خودشو فدا بچه هاش کرده 



بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728
پدرم سرطان گرفت..مادرمم داغ دوتابچشودید

خدارحمتشون کنه روحشون شاد براشادی روحشون صلوات فرستادم

من هرجا نظر میدم نظر خودمه طرز فکر خودمه لطفا ریپلای نکنین جواب بدید من سوال استارتر جواب دادم نه به شما دوست عزیز

خودم .شوهرم اومد خواستگاری یه دل نه صد دل عاشق شدم . واقعا عاشقی آدمو کور میکنه . بابا پولدار بود . شوهرم هیچی نداشت حتی پول دسته گل رو قرض کرده بود . همه هم مخالفت میکردن. خیلی اومد و رفت هی جوابش میکردن. اونم پول نداشت . هر دفعه جعبه ی شیرینیش کوچیک تر میشد.

آخرسر با اکراه قبول کردن . از بالا شهر و خونه ی بزرگ رفتم پایین ترین نقطه ی شهر و خونه ی کوچیک . 

انقدر طعنه و زخم زبون شنیدم خون به دلم کردن . 


2740

من یه کسی رو میشناختم که خیلی با هوش بود همه تو ذهنمون براش اینده درخشانی

تصور میکردیم بعد از فارغ التحصیلی دیگه ندیدمش تا اینکه چند روز پیش متوجه شدم

دچار یه بیماری مغزی ذهنی شده اصلا کپ کردم

خداامواتتوبیامرزه..مادرم زندس اماهیچ فرقی بامرده هانداره

خداصبرشون بده

من هرجا نظر میدم نظر خودمه طرز فکر خودمه لطفا ریپلای نکنین جواب بدید من سوال استارتر جواب دادم نه به شما دوست عزیز

داستانی از زندگی یکی از نزدیکانم براتون میگم 

دختر عمو پسر عمویی عاشق میشن شدید 

پسره برادر بزرگتر داشته و مادرش قبول نمیکنه اول او ازدواج کنه   دختره نهایت خوشگلی       خواستگار زیاد داشته  پسر باخانواده خودش صحبت میکنه خلاصه بابای پسره میاد خواستگاری دختر خانواده دختر چون میدونستن علاقه بینشونه قبول کردن  مادر پسره گفت نه   برادر و خواهرهای پسره  حمله کردن به دختر که تو دست بردار   دختر علی رغم علاقه شدید   تن به ازدواج باکسی داد که نه تنها دوستش نداشت بلکه تنفرهم داشت  پسر عموش میدونست دختر از اون پسره بدش میادوخیلی تقلا کرد که دختره با اون پسره ازدواج نکنه    ولی دختر گفت نوعی خودکشیه باید این کار را بکنم 

مپندار ؛ ای در خزان کشته جو      که گندم ستانی به وقت درو
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687