یبار یه گربه داشتیم توحیاط تا غذا میخوردیم میومد جلو پنجره..همیشه بهش غذا میداد مامانم .....وقتی مامانم حامله بود خیلی حالش بد بود یه شب سفره انداختیم این گربه هی اومد پشت پنجره و غذا دادیم باز اومد چنگ میزد ب شیشه..مامانمم پاشد با دمپایی زد بهش..شب مامانم خواب دیده بود یه پیرزنه نشسته تو ایوون بهش گفته ما چند وقته اینجاییم باهامون خوب بودی اگر دلت مهربون نبود بخاطر کار امشبت زندگیتو مثل فلانی (یکی از اقواممون ک قبلا تو اون خونه بودن)برات سیاه میکردیم...امشب از اینجا میریم ـ.
اون خواب همانا و گم شدن گربه همانا😑😑