میفهمم
حسم نسبت به کتاب و نویسنده بود
چون میدونستم که داستان واقعی هست در تمام کتاب این حس فرار آدم ها همراهم بود
انگار بجای ساختن شونه خالی کردن داشت
یا اونجایی که خانواده همسرش با موضوع باکرگی برخورد کردن..... وسط اروپا هم با افکار پوسیده یک انسان پوسیده بود
همین آدم ها اگر بجای فرار برای تفکر تلاش میکردن سرزمین متفاوتی داشتن
حداقل مثل یک قهرمان از خودش نمی نوشت یا ناله نمیکردم
میگذاشت قهرمان ها قصه هاشون رو بگن
یا قصه قهرمان ها رو میگفت
باز یادم اومد حرص خوردم