بهار که می شود ؛
حواستان به آدم هایِ زندگیِ تان باشد .
کمی بهانه گیر می شوند ،
حساس می شوند ،
"توجه" می خواهند !
دستِ خودشان که نیست ...
این خاصیتِ بهار است ،
آدم ها را از همیشه عاشق تر می کند ...
مگر می شود پاییز باشد و دلت هوایِ قربان صدقه هایِ از تهِ دلِ کسی را نکند ؟!
مگر می شود نوروز باشد و دلت هوس نکند ، عاشق باشی ؟!
که عاشقت باشند ؟!
باد باشد ، باران باشد ... و یک خیابان پر از شکوفه های بهاری ...
تو باشی و تو ،
تو باشی و او ...
فرقی ندارد !!!
قدم زدن در بساطِ دلبرانه ی بهاری ، همه جوره می چسبد ...
پس بی هوا بیا !
مرا میانِ امنیتِ بازوانت بگیر ،
موهایم را نوازش کن .
چشمانم را می بندم ،
چشمانم را ببوس ...
لبریزِ اشتیاقِ حضورِ تو ، اشک می ریزم ،
اشک هایم را پاک کن ...
میانِ اضطرابِ گوشِ من بگو ؛
آمده ام بمانم !
آمده ام که دستانِ تو را بگیرم و
تمامِ خیابان هایِ شهر را پا به پایت قدم بزنم .
آمده ام که بانیِ تمامِ شاعرانه هایت باشم ،
که در رویا های عاشقانه بخوابانمَت ،
و با بوسه هایِ مداومم ، بیدارت کنم ...
که قربان صدقه هایت را بچشم
آمده ام که همیشه بخندی ،
که مراقبت باشم ،
که با نگاهِ عاشقم ؛
زیباییِ تو را تمدید کنم .
که با هم ستاره ها را بشماریم ،
با هم کتاب بخوانیم ،
با هم دیوانه باشیم ...
می بینی ؟!
این زمانه ی لعنتی ؛
من و تو را کنارِ هم ؛ کم دارد ... !
💟