دلم میخواد زمان برگرده عقب و جوابش بدم ...
چقدر من خل و ساده بودم 😪
شوهرش تک پسره با چند تا خواهرشوهر ...۱۵ ساله که عروسشون شدم ، یبار ندیدم خوبی خونواده شوهرش بگه ...پدرشوهره کل داراییشو زد بنام شوهرش به دختراش هیچی نداد ..اصلا به چشمش نمیاد ...همیشه با نفرت ازشون حرف میزنه ، حاضر نیست یه لقمه غذا بخورن خونشون ...مادرشوهر من هم که یه ادم دهن ... پیش هر کی میشینه بدشونو میگه ...هر مردی یه مشکل داره اینا به کل خاندان میگن درمورد دامادشون ...دامادشون یه ادم فهمیده ،دائما در حال کار و تلاش ...هیچوقت ندیدم از شوهرش تعریف کنه همش طلبکاره ،حالا خودش خونه پدرش اه نداشت با ناله سودا کنه ...پدرشوهره روزی چند بار زنگ میزنه حالشون میپرسه ....
حالا که بزرگتر شدم و به پدر مادر خودش نگاه میکنم میبینم اونی که باید بد بگه پشتشون منم ... الان چند ماهه که اونجا نمیرم دریغ از یه زنگ زدن و احوالپرسی ... کوچیکترین کمکی به بچه هاش یا پسراش نمیکنه ... دریغ از یه غذای ساده بگه ببرین و بخورین ... امشب هم متوجه شدم یه زمین کوچیک که به شوهرم داد وازش گرفت ... حالم ازشون بهم میخوره