خیلی بهش گیر میدادم اونم گیر میداد به خانوادش خیلی توجه میکرد ولی به من منم دیدم نمیشه مشاوره رفتم دیگه بهش گیر ندارم خیلی اروم و با لحن مهربون باهاش حرف میزدم اسمشو با جان یا عزیزم میگفتم غذا درست میکردم اینا مرحله اول بود مهمترین مرحلش این بود که نشستیم با هم حرف زدیم از چیزایی که بدمون میاد یا خوشمون میاد تصمیم گرفتیم بهشون عمل کنیم کلن تغییر کردیم از لحاظ اخلاق اون موقع اصلا صدام نمیکرد الان بهم میگه دلارام بانو یا ملکه یا ارباب یا زندگی خیلی سختی کشیدیم با هم هم من زجر میکشیدم هم اون