سلام شبتون بخیر بچه ها
۶ساله ازدواج کردم و عروس یک خوانواده پرجمعیت شدم که خیلی در هم تنیده و شلوغ و بسیار هم ادمای راحت طلبی بودن(چترباز و بیشعور) و هستن و جوریکه من ۲سال اول عملا کلفت اینا بودم فاصله خ مادر شوهرم تا خ من ۲۰ دقیقه بود ولی با بچه هاش میومد یک هفته میموند خونه منه تازه عروس😥بچه هاشم همه بالای ۳۰ سال و مجرد ی وقت فکر نکنید بچه کوچیک بودن!!
خلاصه چتر بازی اینا شد ریشه مشکلات من و همسرم و همسرمم اون وقتا اصلا قبول نمیکرد اشتباهات خوانوادشو و بامن دعوا میکرد و حسابی طرفدار خوانوادش بود.خلاصه ما روز ب روز دامنه اختلافاتمون بیشتر شد و خیلی اتفاقات تلخ افتاد از فحاشی خواهرش به من سر اینکه دیگه سرویس نمیدادم بهشون از بی محلی مادرش و پر کردن شوهرم وخیلی رفتارای دیگه تا جایی ک منو شوهرم کارمون ب طلاق کشید و تاپای طلاق رفتیم.حالا شوهرم پشیمونه و داریم پیش مشاور میریم
ولی من اعتراف میکنم روانی شدم بچه ها😣😣😣حتی ی زنگ ساده خواهرش ب شوهرم منو ب جنون میرسونه یهو بی اختیار جلو شوهرم شروع میکنم ب فحاشی ب خواهرش یا کافیه ی پیام بدن بهش واقعاااا مثله اتشفشان فوران میکنم و خیلی ب شوهرم بد و بیراه میگم اصلا دست خودم نیست طپش قلب میگیرم دستام میلرزه داد میزنم خییییلی بهم فشار عصبی وارد میشه ی حوری مثله حمله عصبیه😔😔
شوهرم دیگه ب حرفشون نیست ولی قطعه رابطه هم نمیکنه باهاشون هنوز هرروز زنگ و تماس دارن با خواهرش و مادرش.من با ی تماس ساده حالم وحشتناک بد میشه و اصلا دست خودم نیست
موندم چیکار کنم اونا زندگیشونو میکنن من دارم خودمو تباه میکنم