دخترخالم جوجه داشت من مامانم بدش میومد ازجوجه برام نمیخرید منم کوچیک بودم همش حسادت میکردم بهش اینم هی به من پزمیداد میمون😐
رفت چایی بخوره جوجشوگذاشت کناربخاری منم دیدم حواسش نیست جوجه روبرداشتم نشستم روش گفتم بدو حیووووون😨
یهو دیدم دیگه صدای جیک جیک نمیادپاشدم دیدم له شده😑😐