سوتی خواستگاری نیست اما بامزه است الان یادم اومد.مهرماه بود که قرار شد با پسر عمه ام عقد کنیم،اوایل مدرسه ها،اصلا حال روحی خوبی نداشتم ، گریه و زاری، از طرفی مدیریون سر صف اعلام کرده بود دانش اموز عقد کرده ببینم داخل مدرسه باشه اخراجه جمعه قرار بود بیا حرف بزنند برا محضر و خرید و غیره ...
من تو اتاقم نشسته بودم و از شب قبل های های گریه میکردم و تهدید به خودکشی و فرار.درم قفل کرده بودم که یعنی منا بکشید بیرون نمیام..
اینم بگم اتاقم یه درب داره که به حیاط خلوت باز میشه و حالت انباری داره برا مادرم که کیسه برنج و سیب زمینی و اجاق گاز اونجا میزاره...
یه دفعه صداها از داخل پذیرایی زیاد شد
،رفتم قفل اتاقا باز کردم ببینم کی اومده ..
اوه همه عموهام،عمه هام،خاله و دایی و مادربزرگ دیدم داماد نیست اینجوری شدم
اومدم بقیه گریه ام را کنم که یادم افتاد از دیروز هیچی نخوردم و گشنمه، رفتم داخل حیاط خلوت دیدم یه گونی بلال هست بابدبختی کبریت پیدا کردم شروع کردم بلال سرخ کردن اون نه یکی و دو تا ،،،،۵تا من عاشق شیر بلالم..
۵تا را اوردم داخل اتاقم دراز کشیدم و چشام و بسته ام گریه میکردم و گاز میزدم و به این فکر میکردم کاش نمک بود چهارمی را خورده بودم که حس کردم یه نگاه سنگین روم هست ،چشاما باز کردم دیدم پسر عمه ام اینجوری نگام میکنه...
حالا هی به من نگاه میکنه ،به بلال های خورده شده ، میره سرکمیکشه داخل حیاط خلوت وای ابروم رفت نبودید ببینید چه اشکهایی میریختم مثل زامبی شده بودم با دندونهای سیاه ..
الانم میدونه عاشق بلالم ،همیشه برام میخوره ،میگه کسی که اون وسط به حالت نزار میشینه ۵تا بلال میخوره یعنی عشقش بلاله