چند روز تعطیلات مرخصی گرفتیم اومدیم سر بزنیم خانواده هامون ای کاش نمیومدم
مامانم یک ریز داره غر میزنه ی آبگوشت بار گذاشت اونم به اجبار بابام ساعت ۴ اماده شد
ی لحظه خواستم بخوابم جارو برقی رو روشن کرد
الانم خودشو زده به مریضی دراز کشیده همش نفرین میکنه به شانس بدش
حس کردم خیلی مزاحمم
ای کاش نمیومدم...