حسود بود زندگی دوستاش بهتر بود دوست داشت به بهونه بچه به وسیله اونا اسیب بزنه
یه دفعه بچه کنترل تلویزیون خونه مردمو هی میکوبید هی مادره میگفت عیب نداره بچه هست و بعد هی تلفن صابخونه رو میزد پرت میکرد باز مادره میگفت عیب نداره بچه هست
حالا یه دفعه صابخونه بیچاره گفت عیب نداره واسه اینکه تو خجالت نکشی ولی نه اینکه بیست بار اینکارو کنه چیزی نگی
کلا از لحاظ روحی خیلی مشکل داشت
اخرم پسر صابخونه به بهونه بازی کردن اومد چنان از کنار کله دخترش رد شد و لگد زد صدای ترکیدن داد کله دخترش
تو دلم گفتم همینو میخواستی
پسره که بچه بودعصبی شده بود این بچه اینکارو میکرد و داشت وسایل خونشونو خرای میکرد