[QUOTE=109067602]سلام دوست من میفهمم چی میگی اگر میخوای شرایطت تغییر کنه به هر قیمتی به فکر استقلال مال ...[/QUOT
فرشته باورکن ازهمه طرف داره برام میباره
ده هامورد دیگه هم از اقوام دیگه هست....
بحز اینا خواهرشوهرم درست جلو چشم منه، دختری که چهرش ازمن چندمرتبه پایینتربود، اخلاقش حسادت و تازه به دوران رسیدگی و عقده بازی، یه بیماری خونی داشت عین شوهرم، یه لیسانس، خونشون شهرستان و بعدم یه خونه نقلی جنوب شهر تهران، با وسایل و حقوق مختصر باباش که بازم واقعا در حد مستخدم بابام بود شاید....
حالا شوهرش یه مرد پخته، مهربون عاطفی، کسیکه قبل ازدواج رفته حرفای روانشناسای حاذق رو خونده و همه رو بلد بوده و طبق اونا رفتار کرده، کاری، کسیکه گیر نمیده ب زنش. که این چیه پوشیدی و خلاصه اغلب خصایص یه مرد نرمال و خوب رو داره....والدین شوهرم بچه هاشونو ب بهترین کیسهای ممکن دادن و این اردواجهارو با زرنگی ساختن براشون....
الان خواهرشوهرم خیلی خوشبخته چرا چون شوهرش اهل کاره حسابی، کار خوب یعنی پول خوب و رفاه خوب/ چون عاقله، آرامه، شوخه، فهم زندگی و تاهل رو داره و خلاصه کاری کرده که الان اون دختر رو ابرها پرواز کنه
حالا هی میان میگن تو مقصری ثنا! تو مقصری! نمیدونم چطور متوجهشون کنم که والدینم مقصر بودن در وهله اول/ بعدم شوهرم که قدر منو ندونست و کلا حتی خودشم درست رو نکرد که لااقل من بفهمم بهم نمیخوریم و کنسل کنم.
بعدم مثلا فکرکن اگه عین دامادشون خوش خلق و کاری و عاقل بود، من دیوانه بودم اغلب مواقع غمگین و گریون و مستاصل باشم و زندگی این باشه؟
بعضیا میخان نقش مرد رو اصلا انکار کنن....در این راه مدام زن قضیه رو میکوبونن! که بنده خدا فقط داره توضیح حقایق رو میده....
خیلی خستم فرشته، خیلی
ازینهمه پیچیدگی و داستان....مثلا بابام قبل رفتن ب کربلا یکروز که خونشون بودم یهو تلفنی شروع کرد به اونور خط فحشای زشت ناموسی دادن....اختلاف سیا سی داشتن بااون فرد ....یهو قطع کرد و دید من اونجا بودم...فکرنمیکرد باشم و شرمنده شد و نگو اغازگر این الفاظ زشت اون طرف بوده...
خلاصه بعد رفت عتبات، الان اومده
اما من واقعا دوست ندارم برم ببینمش...ولی تو برزخم....هم پیش شوهرم بده...هم یکی دوتا کار حیاتی دارم گیر بابام هستم....
بعد حالافکرکن شوهرمم داره ادا بازی درمیاره خونمون نیاد....میگه چون ب من و مادرم اس دادی و دیروز تو دعوا اون حرفارو بهم زدی و فحشارو....بعد میگه من میدونم دیگه من بیام هم، تو باز هفته دیگه مراسم بابامینا نمیخای بیای!
واقعا هم دوست ندارم برم، به علتهایی که گفتم، بخاطر برخوردای تلخی که به موقش ازشون دیدم، یاهمینکه عتبات رو پامیشه باخانوادش میره ، بدون اینکه ببینه من چی میخام....
میبینی من کجا گیر کردم، این فقط یک چشمشه، سیمهای مغزم واقعا ریختن بیرون....الانم باید برم منت بکشم بریم خونمون....درحالیکه بابام....هوفففف