سلام دوستان اینقد ناراحتم که خدا میدونه پارسال توی بهمن مادرشوهرم آمبولیِ ریه کرد وچون من تنها عروس بودم مجبور بودم برم بیمارستان پیشش البته یه جاریِ بزرگ دارم که کلا باهاش قطعِ رابطه کرده خلاصه که حدودِ یکماه رفت آی سیو خب اونجا مراقب نمی خواست ولی ما چون نگران بودیم صبح تاشب پشتِ درآی سیو بودم بچه ام هم آواره خونه ی این اون بود بعدم که مرخص شد و معجزه شد چندماهی بیمارستان بود که همش خودم و پرستار پیشش بودیم حالا که چندماهی گذشته و خوب شده همه چیز یادش رفته خدامیدونه امروز پشتِ سرم به شوهرم چیا گفته اصلا انگار نه انگار من براش همه کارکردم☹ خیییییلی ناراحتم شما جایِ من بودین چیکارمیکردین
یه جایی خوندم چیزی که تورو نکشه قطعا قویترت میکنه چند سال گذشت تا با پوست و خونم این جمله رو درک کردم 👍
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
عزیزم خدا خیرت بده تو از رو انسانیتت کمکش کردی مهم نیس چی میگه مادر خدا بیامرزم کل زندکیمو تعطیل کرده بودم بهش میرسیدم تا پامو میذاستم بیرون ی سر بیام خونم ب حواهرم میگف من مادرش و ول کرده چسبیده ب شوهرش خلاصه این مسایل برا ادما پیش میاد مهم اینه ک شما از رو خوش قلبی کمکش کردی و خدا ناظر کترات بود
من همان پنجره رو ب خیابان بودم /ک شبی بسته شد و رو ب کسی باز نشد