شوهر من ورشکشت شد...در حدی که بدهی میلیاردی بالا آورد....خدا اون روز رو نیاره ..واقعا حالمون تا سر حد مرگ بد بود....حالا مادرشوهرم به جای کمک و یا حداقل سگوت هر روز یه گله و دعوای جدید درست میکرد.....مادرشوهرم: چرا سارا اومد کم کار کرد؟؟؟ چرا ماماتش فلان کرد؟؟ چرا خواست فلان کار رو فلان جور انجام بده؟؟؟ چرا کم میاد؟؟ چرا کم دعوت میکنه؟؟ چرا فلانی بهش توهین کرد به جای سکوت و دستبوسی رفته به پسرم گفته ؟؟چرا باباش چپ نگامون کرد؟؟؟ آخرشم همه مراسمات رو با دعوا و گریه خراب کرد و حرف خودش رو به کرسی نشوند...و تبعیض های شدید و سرکوفت های دختراش به من....
میدونی شاید اگه اوضاعمون معمولی بود اینقدر دلم نمیشکست و ازش متنفر نمیشدم ولی تو بدترین و سیاه ترین روزهامون که دشمنم به حالمون اشک میریخت و من به پای پسرش مونده بوده بودم و جدا نشدم به جای سکوت و حمایت هیچ جوره کوتاه نیومد.و دست از حرفاش برنمیداشت...