نزدیکه یکسال بامردی زندگی کردم که خیلی دوسش داشتم وعاشقش بودم یعنی داستان اشناییمون عشق وعاشقی بودباکلی سماجت وخواستن واصرارمنو۱۶سالگی عقدکرداخلاقش حرف نداشت شوخ بودباخانوادم خوب بودخونه ماتهران بودخونه اوناشهرستان همیشه زودبه زودبرای دیدن میومدانقدروم حساس بود وترس ازدست دادنموداشت که همیشه دقه به دقه به من زنگ میزدومیگف کجایی ومن بایدامارلحظه ای بش میادهمه بهم میگفتن بیچاره واسچی هرکاری میکنی هرجامیری به این میگی عادت میکنه یعنی بدعادت میشه شایدراست میگفتن اما من توروهمه وامیستادم میگفتم دوسم داره روم حساسه،گذشت من ۱۸سالگی رفتم سرخونه زندگی یکی دوماه اول عین لیلی ومجنون بودیم تااینکه...یه خورده تندطبع شدجوری ک دست بزن پیداکرد سرچیزای علکی منومیزد.....بقیشو الان میگم