2737
2739

من سحر هستم (نام مستعار هست، بنا به درخواست خانم س)، مشاور و روانشناس ساکن شهر شلوغ تهران.  

داستان من از زمانی شروع شد که برای تنفسم مشکل پیدا کردم‌ و مجبور بودم عمل جراحی مهمی داشته باشم. میگم مجبور، چون بدن من به شدت به داروهای بیهوشی و آنتی هیستامین دار وهمچنین آنتی بیوتیکها واکنش نشون میده و اثر خیلی عمیقی روی من داره که علتش هم دوران جنینیم هست که مادرم مصرف داروهای ممنوعه ای رو داشتن که باعث سقط جنین میشد.

در پرونده ی پزشکیم ثبت شده بود که من به بعضی داروها که اسم‌هاشون ذکر شده آلرژی دارم و به این خاطر در ۹ سالگی بخاطر تزریق پینی سیلین حتی فلج شدم و اونجا به گفته ی مادرم با نذر و نیاز  و … شفا پیدا کردم و دو سال در بیمارستان بخش فلج اطفال بستری بودم… حتی سالها بعد هنگام مواجهه با وضع حمل دو فرزندم، این خیلی مورد بحث پزشکانم بود که برای جلوگیری از عفونت چه دارویی به من تزریق شود.

من مجبور شدم این عمل رو انجام بدم. ولی گویا وضع جسمیم آنقدر خراب بود که داروی بیهوشی زیادی به من دادن و نزدیک ۵ ساعت در اتاق عمل بودم. پزشک جراحم میترسید اون بافت خاص در این ساعتها نکروز بشه یا اصطلاحا بمیره. او تمام سعیش رو میکرد که عمل رو سریع تموم کنه. به هر حال فکر کنم آخرای عملم بود که یکباره خودم رو روی سقف دیدم. تنها حسی که از اون لحظه به یادم مونده اینه که نه ترسی بود و نه اضطرابی و نه تعجبی! انگار سال‌های زیادی منتظر بودم که این لحظه فرا برسه و‌من این احساس سبک بودن و آرامش رو داشته باشم.

اون لحظه دیدم که [بدن] من را به قسمت ریکاوری آوردن و من به هوش نیومدم و می دیدم دکترم به شدت ترسیده بود و شروع کرد به سیلی زدن به صورتم که من رو به هوش بیاره، چون ساعتها گذشته بود و من هنوز به هوش نیومده بودم و‌ میدیدم که دکترم نگران بود که به همسرم(که خودش پزشک جراح هست) چی بگه .من در این فاصله در دنیای زیبایی بودم، در راهروها پرواز میکردم و بر عکس کسانی که اولش مبهوت این اوضاع میشن، من همه چیز برام آشنا و‌ملموس بود.

اون زمان دخترم ۱۰ ساله و پسرم ۴ ساله بود و‌من به طور عادی در زندگی روز مره دیوانه وار بچه هام را دوست داشتم و به تربیتشون و گرمی کانون خانواده برای روحیه ی بچه ها حساس بودم و تلاش میکردم و حتی حاضر نبودم یک شب فرزندان من حتی کنار عمه، یا خونه ی مادر بزرگ ها بدون حضور من بمونند.

یه همچین انسانی یهو‌ بدون این که کوچکترین دل تنگی یا ‌نگرانی داشته باشه با شوق و شور و اشتیاق کامل به سمت آسمان میرفتم و هم زمان میدیدم که دکتر و پرستارها چقدر در عذاب هستن و نگران… ولی مثل آدمی که از زندان آزاد شده، ذوق میکردم که آخی، اینا دیگه نمیتونن من و برگردونن. من میرفتم و فرار میکردم و این به صورت یه پرواز بود به سمت یه نور سفید. احساس آدمی رو داشتم که داره در میره که برگردانده نشه.

از این تونل سفید زیبا عبور کردم[[جالبه که ایشون به جای تونل تاریک که انتهاش نورِ درخشان هست  یک تونل نورانی دیدن]] . ناگهان یک در سفید و زیبا و نورانی به روی من باز شد و من به داخل یک فضا هدایت شدم که آنقدر این فضا زیبا بود که با کلمات و واژه ها و لغات توان بیان و وصف آنرا ندارم، حقیقتا نمیتونم وصفش کنم. همه رنگ‌ها حرف میزدن و یه جای سبز و‌خرم و بسیار زیبا.

رنگ‌های سبزش شبیه رنگ سبز این دنیا نبود، جان داشت و نفس داشت و زنده بود و مثل رنگ‌های مایع که به همه جا پاشیده شده، تمام اطراف من پر از رنگ‌های زیبا و زنده بود. از شدت شوق و ذوق بلند بلند میخندیدم. سبزه ها با یه نسیم خنک و با اون رنگ‌های افسانه ای به چپ و راست در حرکت بودن و درختان باشکوه کنار یک رود زیبا منظره ای بسیار رویایی و زیبا رو ایجاد کرده بود، همه ی این زیبایی‌ها من رو مبهوت خودش کرده بود و حس میکردم همه چیز در این فضا یه سرود مشترک ستایش رو میخونن.

ادامه در صفحه 48 این تاپیک 👇👇👇👇

https://www.ninisite.com/discussion/topic/2966111/سلام-ازهمه-دوستای-گلم-که-از-داغ-عزیزشون-دارن-رنج-می?postId=107822327

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز