2733
2739
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



قسمت۲۲:وقتی ازامیرپرسیدم کی بود

گفت یکی ازدوستام بودحسم بهم میگفت طرف زن بودولی چیزی نگفتم

من عاشق امیرنبودم ولی به عنوان همسراسمش توشناسنامه ام بودوقراربودکنارش زندگی کنم وبرای فرارازکتکها وفشارهای خانواده به زندگی کنارش راضی بودوبهترازخونه بابام بود

هرچندکارهرشبم گریه کردن بودکه چرانبایدعاشق کسی میشدم که وقتی میگه دارم میام دنبالت عزانمیگرفتم من عقدکرده امیربودم ولی هنوزم شبهابافکروخیال سهیل میخوابیدم

خیلی سعی میکردم بهش فکرنکنم ولی واقعانمیتونستم

چندماهی ازعقدمامیگذشت که خانواده ام میخواستن برن مسافرت خیلی اصرارداشتن منم همراهشون برم ولی اصلاحال وحوصله سفررونداشتم وبهانه سرکار رفتنم روآوردم باهاشون نرفتم

امیرم وقتی فهمیدمن همراهشون سفرنمیرم

اونم گفت منم نمیرم وخانواده عمه ام خودشون رفتن

اخرهفته امیرزنگ زدگفت میام دنبالت باهم بریم بیرون

هرچی بهانه اوردم قبول نکردبه ناچار قبول کردم ‌امد دنبالم رفتیم بیرون

فاصله ی خونه ماباخونه ی عمه ام زیادبود

ماسمت جنوب تهران بودیم وعمه ام بالاشهربودن

تادیروقت باامیربیرون بودیم

که بهش گفتم بهتره زودتربرگردیم خونه

گفت خونه ی شمادوره بهتره بریم خونه ی ما

شایدخنده دارباشه ولی ازتنهابودن باامیرمیترسیدم!!

ودوست نداشتم باهاش تویه خونه تنهاباشم

فکرشم دیونم میکرد

ولی هرکاری کردم نتونستم راضیش کنم که من روببره خونه ی خودمون وبه ناچاررفتیم خونه ی عمه ام

سرراه به مامانم خبردادم که نگران نشه گفت باشه برید

همه چیزخیلی عادی بودومنم خیلی خسته بودم

ازصبح سرکاربودم وتادیروقت هم باامیربیرون بودیم

تارسیدیم بهش شب بخیرگفتم ورفتم خوابیدم

ساعت حدودسه شب بودکه ازتشنگی بیدار شدم

امیرکنارم درازکشیده بود

ولی بیداربودوگوشی دستش بود

نورصفحه گوشیش تقریبااتاق رو روشن کرده بود

یه لحظه چشمم به صفحه گوشیش افتاد

ازتعجب چشمام گرد شد

امیرداشت فیلم پ.ور.ن میدید

اصلابه روی خودم نیاوردم سریع بلندشدم رفتم اب خوردم

دلشوره بدی گرفته بودم ودوستنداشتم برگردم تواتاق

ولی مطمئن بودم اگرخودم هم نمیرفتم امیرمیومد دنبالم

به ناچار اروم برگشتم تواتاق وبافاصله ازامیر خوابیدم

امیربرگشت سمتم

بوی الکل ومشروبی که خورده بودروکاملاحس میکردم

حالت عادی نداشت

وقتی بهم نزدیک شدمقاومت کردم ونمیخواستم بهم دست بزنه

یه لحظه عصبانی شدشروع کردبه زدنم وگفت اگرنذاری کارخودم روانجام بدم بازم میزنمت

به ناچارمن اون شب باگریه تسلیم امیرشدم وبه بدترین شکل بامن رابطه برقرارکرد...

قسمت۲۳:اونشب خیلی حالم بدبودحس تنفرم ازامیرصدبرابرشده بود

صبح که امیرازخواب بیدارشد شروع کردبه نوازش کردنم

حالم ازش بهم میخورد نمیتونستم تحملش کنم

فهمیدخیلی ازدستش دلخورم چندباری بوسیدم

امامحلش ندادم

گفت حاضرشوبریم خریدگفتم چیزی نمیخوام فقط من روببرخونمون اماامیرقبول نکردبابی میلی تمام رفتیم خرید

توخریدنظرخاصی نمیدادم وباسلیقه خودش کلی برام خرید کرد

وقتی رسیدیم نزدیک خونه گفت النازازاتفاقات دیشب به کسی حرفی نزن قول میدم سریع بساط عروسی روردیف کنم هیچی جوابش روندادم

ازاون روزبه بعدمحبت امیربهم خیلی زیادشده بودبرام کلی کادومیخریدوپول به حسابم میریخت که لباس خواب بخرم وشبهای که میادپیشم براش بپوشم هرشب حرفای س.ک.سی میزدبرام فیلم پ.ور.ن میفرستاد

باهاش دعوامیکردم که این کارونکن برام نفرست من دوست ندارم بدم میادامااهمیت نمیداد

بعدازاون اتفاق چندباردیگه ام بدون رضایت من باهام رابطه داشت

دیگه نمیتونستم تحمل کنم یه شب به الهه جریان روگفتم

سریع مامانم روصدا کردوبهش گفت امیربا النازرابطه داشته

فکرمیکردم مامانم ناراحت بشه

ولی برعکس خیلی هم خوشحال شدگفت اشکالنداره شوهرشه وخداروشکرکسی دیگه چیزی نمیفهمه وابرومون نمیره

میدونستم مامانم اصلا فکرمن نیست وبیشترفکرابروخودشه

خلاصه مدتی گذشت ومتوجه تلفنای مشکوک امیر شدم

یه شب دیگه طاقت نیاوردم رفتم سروقت گوشیش

قفلش روبلدبودم وراحت بازش کردم

باورم نمیشدباکلی دختردرارتباط بودوحرفای س..سی زده بودن

حتی بابعضی هاشونم رابطه جنسی داشته

میدونستم اگربه مامانم بگم نمیزاره ازش جدابشم

ازاون روزکارم شده بودچک کردن گوشیه امیروپیامهاش روبادخترای که درارتباط بودمیخوندم حتی ازپارتی هاشونم فیلم داشت توگوشیش

ازچت هاش عکس گرفتم که داشته باشم

یه شب که خونمون بودومن داشتم گوشیش روچک میکرد

بیدارشدوگوشیش رودستم دید

فهمیددارم چکش میکنم به روی خودم نیاوردم خودم روعصبانی نشون دادم که مثلا تازه متوجه شدم بازنهاودخترا درارتباطه

امیرگفت عکسهاوچتهامال قبله

حرصم گرفته بوداز اینکه خرفرضم میکنه

تاریخ چتهاش رونشون دادم چیزی نتونست بگه

افتاد به التماس و غلط کردن که من روببخش دیگه تکرارنمیکنم به ظاهرگفتم باشه بخشیدمش

فرداش بایه دسته گل وگوشیه جدیدی که برام خریده بودامدشرکت

ازم خواست مرخصی بگیرم بریم بیرون

اولش قبول نکردم

ولی خیلی اصرارکردبه ناچارمرخصی گرفتم ورفتیم بیرون

برام یه گوشواره طلاخرید

وقول دادکه دیگه خطایی نکنه

ولی من واقعانمیتونستم بعنوان شوهرم قبولش کنم ازش متنفربودم

هرشب کارم شده بودگریه کردن

تااینکه یه روز سر زده رفتم کارخونه..

2742

قسمت۲۴:یه روزسرزده رفتم کارخونه امیرروببینم

شوهرعمه ام کارخونه داشت واوضاع مالیش خوب بودولی خیلی خسیس بودبرای بچه هاش زیادخرج نمیکردومیگفت خودشون بایدزحمت بکشن پول دربیارن

امیرپیش پدرش کارمیکرد

ازدورکه دیدمش داشت بامنشی خوش بش میکردومیخندید

وقتی متوجه حضورمن شدجاخوردازاینکه بدون خبررفتم دیدنش

گفت چرابهم اطلاع ندادی؟

گفتم کارت دارم وامدم باهات حرفبزنم

باهم رفتیم سمت اتاق مدیریت

گفتم من اینجاراحت نیستم اگرمیشه بیابریم بیرون ازکارخونه

امیرگفت چنددقیقه صبرکن هماهنگ کنم الان میریم

خلاصه بعدازنیم ساعت من وامیرتویه رستوران روبه به روی هم نشسته بودیم

میخواستم حرف دلم روبهش بزنم ولی نمیدوستم ازکجابایدشروع کنم

امیرگفت خب چی شده که النازخانم دلش برای ماتنگ شده وبیخبرامددیدنمون!!

سرم روانداختم پایین گفتم میخوام یه حقیقتی روبهت بگم ولی امیدوارم حرفهام رودرک کنی وجبهه نگیری

امیرگفت بگومیشنوم

گفتم راستش روبخوای من هیچ حسی بهت ندارم وهرکاری میکنم نمیتونم دوستت داشته باشم

نمیتونستم بهش بگم یکی دیگه رودوستدارم میدونستم غیرتی میشه

حرفم خیلی بهش برخورد

گفت پس چراقبول کردی باهام ازدواج کنی

گفتم من راضی نبودم خانوادم ام مجبورم کردن

امیرعصبی شده بودگفت الناز مشکلت چیه؟کسی رو دوست داری؟

چی بایدجوابش رومیدادم !!نمیتونستم حرف دلم روبزنم

به زورخودم رونگه داشتم که گریه نکنم

گفتم من اون شب دفعه اولی نبودکه گوشیت روچک میکردم چندباردیگه ام دیده بودم

من بادختربازیت مشکل دارم بامشروب خوردنت مشکل دارم بافیلم پ.ور.ن دیدنت مشکل دارم

ازاینکه هرثانیه بایدبهت بگم کجامیرم وکی میرم مشکل دارم

من نمیتونم خاطره ی بدشبهای که به زورباهام رابطه برقرارکردی روفراموش کنم

نمیتونم دوستت داشته باشم

یکم درکم کن

بیابه خانواده ام بگو توافقی ازهم جدابشیم

هرکس بره دنبال زندگیه خودش

خانوادم حرف من روقبول نمیکنن

توبیابگومن رونمیخوای طلاقم بده

مهریمم میبخشم قول میدم

امیردراخرحرفهام یه کلمه گفت خودتم بکشی طلاقت نمیدم

بعدهم من رورسوندنزدیک تاکسیای خونمون گفت برو

فکرمیکردم بعدشنیدن این حرفارابطمون بهترمیشه

ولی برعکس شدگیردادناش بیشترشد

دیگه جلوم راحت بادختراحرف میزد

اعتراضم میکردم میگفت خفه شو هرزه معلوم نیست چشمت دنبال کیه!!

پشیمون شدم بخاطرحرفایی که بهش زدم

چون اخلاقش هزاردرجه عوض شده بود

وازوقتی هم فهمیده بودخانواده ام پشتم نیست هرکاری دلش میخواست انجام میداد

وازمحبت وکادوخریدن هم دیگه خبری نبود

کارم شده بودگریه کردن

تابعدازیک هفته امد دنبالم گفت بیابریم خونمون کارت دارم..

قسمت۲۵: لطفا لایک کنید ❤❤❤یک هفته ای ازاین ماجراگذشت که امیرامددنبالم گفت بیابریم خونمون کارت دارم

نمیتونستم مخالفت کنم وباهاش رفتم

توراه متوجه بوی گنددهنش شدم

معلوم بودمشروب مصرف کرده

ازتنهابودن باهاش میترسیدم

گفتم عمه خونست

خنده ی مسخره ای کردگفت اره منتظرعروس گلشه

ترجیح دادم حرفی نزنم که بخوادبهم تیکه بندازه

ولی باجوابش فهمیدم کسی خونه نیست

وقتی رسیدیم یه کم دیگه مشروب خورد

وبه طوروحشیانه ای بازباهام رابطه برقرارکرد

ازترسم هیچی نمیگفتم

امیرمست بودومیترسیدم کتکم بزنه

حالم اصلاخوب نبودازش متنفربودم مثل یه حیوان رفتارمیکرد

بعدازاینکه کارش تموم شده بالگدازروتخت پرتم کرد پایین وگفت بروگمشوهرزه

ازحرکتش هنگ بودم باورم نمیشدهمچین رفتار زشتی روکه درحدزنهای خیابونی بودباهام کرده باشه

ازاتاق امدم بیرون باگریه لباسهام روپوشیدم

گریه ام به هق هق تبدیل شده بود

رفتم تواتاق گفتم من روبرسون خونمون

گفت گورت روگم کن مگه من مسافرکشم

یانوکرت گمشوبیرون

دیگه تحمل رفتارش رونداشتم ازخونه زدم بیرون

انقدرحالم بدبودکه باصدای بلندتوخیابون گریه میکردم

ومتوجه نگاه های مردم به خودم میشدم

دست خودم نبودنمیتونستم خودم روکنترل کنم

امیریه ادم پست وعوضی بودکه فقط فکرعشق حال خودش بود

حتی میدونستم بامنشی کارخونه رابطه داره

میدونستم ازاعتمادشوهرعمه ام سواستفاده میکنه وفاکتورهای خریدروبیشترمیزنه

ولی جرات حرف زدن نداشتم

بدبختیه بزرگترم این‌بودکه خانواده ام پشتم نبودن وحمایتم نمیکردن انگارهیچ کس من رونمیخواست

امیرهم من روبرای عذاب دادن وسواستفاده خودش میخواست

خیلی احساس تنهای وبی کسی میکردم

سوارتاکسی شدم وقتی پیاده شدم خودم رو

روبه روی ایستگاه اتوبوسی دیدم که اکثراباسهیل قرارمیذاشتم

پیاده شدم رفتم توایستگاه نشستم

هیچ کس بجزسهیل نمیتونست آرومم کنه

نمیدونم چی شدکه یه لحظه شماره اش روگرفتم

میخواستم فقط صداش روبشنوم

وقتی جواب داد

زدم زیرگریه وقطع کردم

سهیل فهمیده بودمنم

خودش زنگزددادمیزدچیشده؟کجایی؟

فقط تونستم باگربه بگم ایستگاه اتوبوس

خیلی طول نکشیدکه سهیل امددنبالم به زورسوار ماشینم کردوراه افتاد

کناریه دکه نگه داشت برام آب خرید

بعدرفتیم یه جای خلوت یکم بهم آب داداشکام روپاک کرد

گفت گریه نکن بگوچی شده

نمیدونستم چی بایدبهش بگم

دست وپاشکسته یه چیزهای براش تعریف کردم خیلی ناراحت شد

گفت تقصیرمنه خانوادت من روباهات دیدن

برات گرون تموم شد

سهیل گفت مااشتباه کردیم نبایدبه رابطمون ادامه میدادیم

گفتم دیگه هیچی برام مهم نیست

من روتنهانذارکسی روندارم

وبازرابطه ی ماشروع شد..

قسمت۲۶:بعدازدیدن سهیل رابطه ی مابازشروع شد

من سرکارمیرفتم وسهیل بیشتراوقات میومددنبالم

تاخونه میرسوندم

بابودن سهیل حالم بهترشده بود

ولی گیردادنهای امیر تمومی نداشت

هروزبه یه بهانه اذیتم میکردواشکم رودرمیاورد

میدونست سرکارنمیتونم گوشی دست بگیرم

این قانونه کارخونه بود

ولی امیراصلاحرف توسرش نمیرفت

میگفت وقتی من زنگ میزنم بایدجواب بدی

واقعادیگه ازدستش خسته شده بودم

روزنبودموقع ناهارزنگ نزنه واشک من روباحرفهاش وبی احترامیهاش درنیاره

یه روزصاحابکارم صدام کردگفت مشکلت چیه؟چرااینقدرگریه میکنی؟هروقت من شمارودیدم درحال گریه کردن بودی؟

اگرمشکلی داری وکاری ازدست من برمیادبگوبرات انجام بدم؟

اینقدرتابلوشده بودم که صاحابکارمم متوجه شده بود

نمیتونستم چی بایدبهش بگم

دوستنداشتم سفره دلم روبرای هرکسی بازکنم

سرم روانداختم پایین گفتم حال مادرم خوب نیست ومنم ازبچگی خیلی به مادرم وابسته بودم!!!

بخاطراین موضوعه که خیلی ناراحتم وگریه میکنم

صاحابکارم مردخوبی بودیکم دلداریم داد

گفت مریضی برای همه هست،فقط تونیستی که مادرش مریضه

ایناهمه امتحان خداست آروم باش انشالله که حال مادرت هرچه زودترخوب میشه

ازش تشکرکردم خلاصه سروته ماجراروبهم اوردم

خیلی لاغرشده بودم اصلامیلی به غذاخوردن نداشتم واشتهام کورشده بود

خودم میدونستم بخاطرفشارعصبیه

تواون روزهای سخت فقط به امیددیدن سهیل زنده بودم

حتی به همون یکی دوساعتی هم که میدیدمش راضی‌بودم

جفتمون خیلی مراقب بودیم که زنش نفهمه

سهیل همش میگفت نمیتونم باهاش زندگی کنم

همین روزاکاری میکنم که خودش بزاره بره وطلاقش میدم

باوجودزنش من خیلی کمترازقبل بهش زنگ میزدم وپیام میدادم

وقت های که مطمئن بودم سرکاره اس میدادم

بعدخودش زنگ میزدوحرف میزدیم

تواین تلفنی صحبت کردنم باسهیل چندباری امیرامده بودپشت خط ومتوجه اشغال بودن شماره ام شده بود

وقتی قطع میکردم زنگ میزدوکلی فحشم میدادکه باکی دوساعت حرف میزنی

هردفعه اسم یکی رومیاوردم ومیپیچوندمش ولی میدونستم اینجوری بهم شک میکنه

به پیشنهادسهیل رفتم یه گوشی ساده وسیم کارت خریدم که بااون فقط باسهیل حرفبزنم!

کسی شماره ام رونداشت

خودم میدونستم کاراشتباهه

ولی من واقعاسهیل رودوستداشتم نمیتونستم فراموشش کنم

روزهامیگذشت تایه روزصبح که میخواستم برم سرکارسهیل بهم زنگزدگفت جایی همیشگی منتظرت هستم

منظورش کوچه پشتی بودکه خیلی خلوت بود

نگران شدم دلم شورزدکه چه اتفاقی افتاده که سهیل صبح به این زودی امده دنبالم

میدونستم صبح زودمیره میدون تره بار

ولی هیچ وقت این موقع صبح نمیومدبوددنبالم سریع لباس پوشیدم رفتم پایین..


قسمت۲۷:باحرف سهیل سریع اماده شدم ورفتم پایین

تانشستم توماشین بانگرانی گفتم سهیل چیشده!؟

یه لبخندبهم زدوگفت هیچی خانم آمدم برسونمت دلم برات تنگ شده

اخمهام روتوهم کردم گفتم دیونه میدونی چقدرترسیدم

سهیل خندیدوحرکت کرد

ولی بین راه دوباره صدام کردوگفت الناز میخوام یه چیزی بهت بگم!

داشتم سکته میکردم

گفتم نکنه زنش ماجراروفهمیده باشه

گفتم بگو..چشمهام رودوخته بودم به لبهاش تاببینم چی میگه

گفت راستش روبخوای بایدزنم روببرم شیرازخونه پدرش

دوهفته ی دیگه عروسی برادرشه

گفتم خب ببرمیگی من چکارکنم

گفت یعنی ناراحت نشدی؟

روم روازش برگردوندم گفتم نه فعلازنته کاری ازدستم برنمیاد  گفت النازتوروخدااینجوری حرفنزن خودت میدونی من دوستشندارم

من عاشق توام که صبحه به این زودی به بهانه کارازخونه امدم بیرون که ببینمت

انوقت تواینجوری باهام حرف میزنی

گفتم ببین سهیل میدونم امدی چی بگی

تونیومدی من روببینی امدی بگی دارم میرم سفرودوهفته نیستم تواین مدت بهت زنگنزنم واس ندم که خانومت شک نکنه

باشه مرسی که بهم خبردادی مزاحمت نمیشم

ازحرفم سهیل عصبانی شددستام روگرفت گفت

دیونه کی گفته من دوهفته نیستم!

میرم میزارمش وبرمیگردم

باذوق نگاش کردم گفتم یعنی عروسی نمیری؟

گفت میرم ولی یه روزقبل عروسی میرم

هرکاری کردم که زنم راضی بشه براش بلیط بگیرم وباخواهرش بره قبول نکرد

میگه بابچه کوچیک سختمه منم مجبورم خودم ببرمش

وقتی رسیدیم محل کارم سهیل گفت النازچندروزمرخصی بگیرباهم باشیم

تودلم خوشحال بودم ولی به روی خودم نیاوردم

گفتم باشه بذارببینم چی میشه ورفتم

یه حس بدی داشتم سهیل روخیلی دوستداشتم ولی دلم نمیخواست توخونه ای برم که هنوز زنش کنارش زندگی میکنه

حال روحیم بخاطرامیرخیلی خراب بودوهنوزم شبهاباگریه میخوابیدم وتنهاکسی که آرومم میکردسهیل بودونمیتونستم ازخودم ناراحتش کنم

فرداصبح سهیل رفت ومن منتظرخبرازطرف اون بودم نه بهش زنگ زدم نه پیام دادم

وازفکراینکه سهیل الان کناره زنشه داشتم دیونه میشدم

خیلی به زنش حسودی میکردم

همش میگفتم کاش متاهل نبودومال من بود

اخروقت که ازسرکاربرمیگشتم سهیل زنگزد

گفت من رسیدم وخونه پدرزنم هستم دلم برات تنگ شده عروسکم

فرداصبح زودبرمیگردم وبه محض اینکه برسم میام جلوشرکت دنبالت وسریع قطع کرد

ازاینکه دوهفته بدون استرس وفهمیدن زنش قراربودکنارش باشم خیلی خوشحال بودم

فرداصبح وقتی بیدارشدم ازسهیل خبری نبود

جرات پیام دادن رو نداشتم

میگفتم نکنه راه نیفتاده

ازطرفی هم تحمل بیخبری هم نداشتم

تایم صبحانه گوشیم روازکمدم برداشتم که دیدم پیام داده من حرکت کردم مرخصیت روبگیر...



2740

قسمت۲۸:سهیل پیام داده بودراه افتادم مرخصیت رو ردیف کن

سریع بهش زنگزدم گفت النازدلم برات تنگ شده مرخصی بگیرخندم گرفته بودازحرفش گفتم خوبه یه روزه رفتی باشه میگیرم

میدونستم کاردرستی نمیکنم

ولی دروغ چرا فکراینکه سهیل ازم ناراحت بشه ولم کنه وتنهابذاره دیونم میکرد

تاموقع ناهارکلی باخودم کلنجاررفتم عقلم میگفت النازنکن ولی دل لعنتیم این حرفهاحالیش نبود

وآخرسرهم رفتم برگه ی مرخصی رو پرکردم ورفتم پیش رئیس

اولش قبول نمیکردمیگفت خیلی مرخصی گرفتی

ولی بعدکه گفتم حال مادرم خوب نیست وبایدچندروزی پیشش بمونم قبول کرد

سهیل اون روزامددنبالم ویکساعتی توخیابونهاچرخیدیم بعدمن رو رسوندنزدیک خونه وخوشحال بودکه چندروزمرخصی گرفتم

وازفرداش هروزساعت ۷ صبح به بهانه شرکت وکارازخونه میومدم بیرون وعصرساعت ۶غروب برمیگشتم خونه

این مدت اکثراخونه سهیل بودم براش غذادرست میکردم وکارهاشوانجام میدادم باهم قلیون میکشیدیم وبازهم باهم رابطه داشتیم!!

امیردرگیرکارهای کارخونه بودویه مدت بودکه ندیده بودمش وفکرمیکردمنم میرم شرکت وسرگرم کارم هستم

تایه شب امدخونمون واخرشب موقع خواب بازم به زودبامن رابطه برقرارکردواقعاکنارش حالم بدمیشد

وچون همه خونه بودن نه میتونستم گریه کنم نه جیغ بزنم حالم خیلی بدبودودعامیکردم زودترصبح بشه

ساعت۷ بودوموقع رفتن من سرکار

برای اینکه امیرگیرنده برسونم خودم روزدم به دلدردوگفتم پریودم نمیتونم برم سرکارچندساعتی استراحت کنم بعدمیرم

بااین حرفم امیرپاشدرفت کارخونه ومامانمم برام چایی نبات آوردگفت بخوربهترمیشی

گوشیم روکه نگاه کردم دیدم سهیل پیام داده کجای چرانیومدی

گفتم خونه ام یک ساعت دیگه میام

وبعدازیکساعت حاضر شدم وبهانه شرکت رفتم پیش سهیل

وقتی رسیدم سهیل روبغل کردم

سهیل گفت النازچته چراناراحتی؟

ماجراروبراش تعریف کردم

خیلی عصبانی شدواشکهای من روپاک میکردوقربون صدقم میرفت به امیرفحش میداد

بعدبرام صبحانه اوردشروع کردباهام حرف زدن وتونست ارومم کنه

نزدیک ظهرکه شدسهیل ازم رابطه خواست باورم نمیشدبااتفاقات دیشب که براش تعریف کردم اونم ازم رابطه بخواد

پیش خودم میگفتم حداقل امروزکاری بهم نداره ولی..

وجالب اینجابودکه امیرهم اون یک هفته ای که فکرمیکردپریودم اصلاازم سراغی نمیگرفت وبهم پیام نمیدادوبعدازیک هفتهاکثرا میومدوازم رابطه میخواست

چندروزبعدواقعاپریودشدم میدونستم سرکله امیرییدامیشه

خودم بهش خبردادم وگفتم سیکل قاعدگیم بهم خورده واین ماه دوبارشدم!!

زن سهیل امدوهمه چی بازبه حالت عادی برگشت

یک ماهی گذشت که امیربهم زنگزدوگفت امادشوبرای یه مهمونی میخوام ببرمت خرید..


قسمت۲۹:امیربهم زنگزدگفت فردا(که جمعه بود)میام دنبالت بریم خرید

خیلی تعجب کردم که یکدفعه چه مهربون شده

گفتم چیزی لازم ندارم ونمیام

امیرگفت دست تونیست که دوست داشته باشی بیای یانه اماده شومیام دنبالت ونذاشت دیگه حرف بزنم قطع کرد

فرداصبح که امددنبال نمیدونستم چه خوابی برام دیده

توراه خودش گفت تولدیکی ازدوستام میخوام باهم بریم

گفتم تولددوست تومن که نمیشناسم بیام چکار!!

حال وحوصله ی اینجورجشن هاروندارم من نمیام خودت تنهابرو

اصلادوستنداشتم برم ولی امیرقبول نکردومجبوربودم باهاش برم

موقع خریدلباس چیزهای روانتخاب میکرد

که من کم مونده بودشاخ دربیارم

باتعجب نگاهش میکردم

بااون همه سختگیری که کجامیری؟باکی میری؟ حالاخریداینجورلباسهاش برام خیلی عجیب بود

مثلاگیرداده بودیه شلوارک‌ کوتاه لی بخرم که تومجلس زنونه ام من روم نمیشدبپوشم چه برسه مجلس مختلط

گفتم من‌روم نمیشه اینوبپوشم

ولی امیرخیلی راحت میگفت یه باراشکالی نداره خودمم هستم

میخوام تواون مجلس ازهمه سرباشی

گفتم اهان تومجلس دوست شماهرچی ادم‌لخت ترباشه سرتره!! به هیچ عنوان حاضرنبودم این مدل لباسهاروتومجلسی که تاحالانرفتم بپوشم

خلاصه باکلی قهرودعواوفحش یه تاب ودامن کوتاه خریدم

تولددوستش دوروزبعدتوباغ بود

چون وسط هفته بودمرخصی گرفتم

امیربهم پول دادگفت بروارایشگاه موهات روفرکن یه ارایش غلیظ هم بگوبرات انجام بده

واقعادلیل این خواسته هاش رونمیفهمیدم

امدارایشگاه دنبالم وتوراه گفت من به کسی نگفتم ازدواج کردم

اگرکسی چیزی ازت پرسیدمیگی باهم دوستیم و قصدازدواج داریم

میخواستم بدونم چی توسرشه گفتم باشه

وقتی رسیدیم من رفتم تویکی ازاتاق هالباس هام  روعوض کردم

امیردستم روگرفت ومن روبه همه به عنوان دوستش معرفی کرد

خیلی حس بدی داشتم

امیرمشروب میخوردوبه منم اصرارمیکردبخور

میگفت پخمه بازی درنیاروآبروم رونبر

برای منم ریخت تامزه اش روتودهنم حس کردم میخواستم بالابیارم

ولی امیرجوری نگاهم کردکه به زورقورتش دادم

ولی دیگه نخوردم

اون شب دست من رومیگرفت میبردوسط که باهم برقصیم وبغلم میکردومیبوسیدم

خیلی خجالت میکشیدم ولی همه ی دختروپسرا توهمین حال بودن

اخرشب همه رفتن ولی به اصراردوست امیر

ماموندیم

خودامیربه مامانم زنگزدوبهش اطلاع داد

هرچی به امیرگفتم من اینجاراحت نیستم بیابریم من صبح بایدبرم شرکت ولی گوش نمیداد

میگفت دهنت روبندجلودوستم ابروم رونبر

به ناچاررفتم تواتاق خواب که یه کم استراحت کنم

ولی دراتاق رونبستم

وتوحرفهای امیربادوستش متوجه شدم

اقابادوست دخترش بهم زده وبرای اینکه امشب حرص اون رودربیاره من روباخودش اورده...

قسمت۳۰:باشنیدن حرفهای امیرتازه به اوج بدبختیه خودم پی بردم خیلی حالم بدبودازخودم وامیرحالم بهم میخورد

اون شب روباهربدبختی که بودبه صبح رسوندم ونزدیک۷صبح امیرروبیدارکردم گفتم پاشومن روببربایدبرم شرکت خودشم بایدمیرفت کارخونه سریع بلندشدچندنفری که بامامونده بودن باغ هنوزخواب بودن

بی سرصداازباغ زدیم بیرون توراه به امیرگفتم من روببرخونه خواهرم الهام چون نمیتونستم بااون سروضع برم شرکت

به الهام زنگزدم وبهش خبردادم الهام بارداربودوماهای اخربارداریش رومیگذروند

الهام میدونست مهمونی بودم

وقتی ازدیشب ازم پرسیدنتونستم خودم روکنترل کنم وزدم زیرگریه وهمه چی روبراش تعریف کردم

الهام خیلی ناراحت شدهرچندازدست اونم کاری برنمیومدومیدونست خانواده ام اجازه جداشدن ازامیرروبهم نمیدن

چندماهی گذشت ولی اخلاق امیرخیلی بدترشده بودوبیشترازقبل گیرمیدادوشکاکیش خیلی زیادشده بود

ومنم خیلی حواسم روجمع میکردم که ازارتباط من باسهیل چیزی نفهمه

یه روزکه امیرامدبودجلوی شرکت دنبالم رئیس شرکت روبه طوراتفاقی دم دردیدم

بعدازاحوالپرسی یه کم راجب شرایط کاریم بهم تذکردادومنم بهش قول دادم بیشترحواسم روجمع کنم

وقتی سوارماشین شدم امیرشروع کردبه دادزدن که هرزه بارئیس شرکت ریختی روهم

هرچی میگفتم بخداداشت راجب کارم بهم تذکرمیداد رئیس شرکت یه پبرمرده خوبه خودت دیدیش خجالت بکش

ولی امیرکوتاه نمیومدعصبانی شدم سرش دادزدم بس کن دیگه خستم کردی چی ازجونم میخوای

بااین حرفم امیرنگه داشت ومحکم زدتودهنم

بعدم من روباکتک ازماشین پیاده کردو وسط خیابون گرفتم زیرمشت لگد وبعدازکلی زدنم همنجوری ولم کردرفت

چندتاماشین که دیده بودن نگه داشتن امدن کمکم وبلندم کردن

میخواستن برسوننم ولی قبول نکردم

رفتم روجدول کنارخیابون نشستم وزنگ زدم به مامانم

وتمام جریان روبراش باگریه تعریف کردم

مامانم گفت یه ماشین بگیربیاخونه

نمیدونم چرازنگزدم به سهیل وبهش گفتم بیادنبالم

سهیل سریع خودش رورسوند

وقتی من روبااون حال دیدخیلی عصبانی شد

گفت دیگه طاقت ندارن امشب زنگ میزنم خونتون وباپدرت حرف میزنم که ازدست این مرتیکه عوضی نجات بده

باالتماس گفتم نه میخوای خودت روکی معرفی کنی !!

اوضاع روخرابترنکن

بذاربرم خونه ببینم چی میشه

سهیل من روتانزدیک خونه رسوندرفت

وقتی رفتم خونه مامانم حال روزم رودیدزنگزد

به امیروهرچی ازدهنش درامد بهش گفت

بعدازاین ماجرامامانم دیگه نذاشت برم سرکارمیگفت برای خودت الکی حرف درنیاروآتودست امیرنده

شب که پدرم امدوجریان روفهمیدگفت خودم باامیرحرف میزنم

پدرم وقتی باامیرحرفزدمن روصداکردوگفت....


2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز