2733
2739
عنوان

😈خاطره ازجن😈لطفآ افرادتنها وباردار واردنشن⚠⚠⚠⚠⚠

| مشاهده متن کامل بحث + 1184 بازدید | 87 پست

این خواهرم  برخلاف ماکه همیشه میچسبیدیم به مامانمون ومیخوابیدیم ،اون میرفت تواتاق آخری خونمون میخوابید، اینم بگم که اون موقع خونمون نیمه ساخته بود،منظورم اینه اتاقادرب نداشتن وخونه سفیدکاری نبود،(خونمون(خونه ی قبلیمون) ویلایی بود بزرگ بود وحیاط واتاقای بزرگی داشت)، چند باربرامون تعریف کرده بود که  نصف شب بیدار شده سرشو اززیر پتو آورده بیرون دیده یه زن باموهای طلایی وخودشم خیلی زیبا,,,کنارش نشسته ونگاش میکنه واونم زود سرشو میبره زیر پتو،البته سنی هم نداشت خواهرم، ما حرفاشو باورنمیکردیم 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

تا یه شب که ساعت سه چهار صبح مادرم برای سرویس رفته تو حیاط(سرویس بهداشتی توحیاط بود) دیده درحیاط بازه، خیلی میترسه فکرمیکنه دزد زده به خونه(سابقه داشته)، زود میاد داخل وهممونو بیدار میکنه داداش بزرگم وبابامم بیدار میشن لامپارو روشن میکنن من سگ لرزه گرفته بودم ازترس، بعد مامانم بلند خواهرمو صدامیزنه ولی میبینه بیدار نمیشه،میره تواتاق بیدارش کنه میبینه خواهرم نیست....

2731

واااای اون شب هیچ وقت یادم نمیره که باچه هول وولایی دویدیم بیرون، توکوچه دنبالش گشتیم، توکوچه های بغلیمون، چنتا خونه ی نیمساز رهاشده ی روبرو وکناره های خونمون، خیلیییی ترسیدیم واقعا یادآوریش مو به تنم سیخ میکنه، همه برگشتن وناامید ازپیداکردن خواهرم مامانم داشت گریه میکرد بابام کارد میزذی خونش درنمیومد وخیلی خودخوری می کرد،من و خواهرای دیگم بی صداگریه میکردیم ،مامانم میخواست درو ببنده که همون خواهرم ازپشت خاور(ماشین) همسایه ی روبروییمون بیرون اومد (من ندیدم خودش تعریف کرد)و بارنگی مث گچ اومد داخل، ما نمیدونستیم خوشحال باشیم یاناراحت، اون ولی ترس و ابهام توچشاش دیده میشد، ازش که پرسیدیم چی شد گفت من خواب بودم فلانی(نامزدش) اومد بیدارم کرد وگفت پاشو بریم پیاده روی٬(اینم بگم اون موقع بابام ومامانم خیلی حساس بودن رواینکه باهم برن بیرون یاتنها باهم حرف بزنن) بعد گفت من بهش گفتم که نه میترسم همرات بیام بابام اجازه نمیده،مامانم دعوا میکنه اگه بگه وخلاصه ازنامزدش اصرار وازاون انکار، بعد بهش میگه بهشون گفتم بیا بریم اونا مشکلی ندارن یه کم میریم پیاده روی وبرمیگیردیم ،خواهرمم پامیشه باهم میرن بیرون، میرسه تا سرکوچه، بعد ازنامزدش میپرسه اینجا چرااینقد سوت وکؤره چراهیچ کسی نیست ساعت چنده، نامزدش بهش میگه ساعت سه، خواهر منم ازترس کپ میکنه وپامیذاره به فرار ووقتی میرسه دم درمون ومیبینه لامپاروشنن، حس میکنه مامانم بیدارشده وفهمیده زده بیرون ومیترسه بره تو,,,براهمین مره پشت کامیون قایم میشه،همون لحظه میبینه همه ازخونه زدن بیرون وناراحت وعصبانی این خواهرم هم ترسش بیشتر میشه،که بی اجازه زده بیرون وکسی حرفشو باورنمیکنه،ولی وقتی میبینه میخوان درو ببندن،زود میدوه میاد سمت درحیاط ومیاد داخل ....

تا یه شب که ساعت سه چهار صبح مادرم برای سرویس رفته تو حیاط(سرویس بهداشتی توحیاط بود) دیده درحیاط باز ...

یا امِّ ابیها😨

نام کاربری م، motherhood هست. 😊                 اسم پسرم هود نیست😏
2740

منم همون سنم هنوز سینگلم😂 خیلی قدیمی نیس

🍃إِلٰهِى كَيْفَ أَدْعُوكَ وَأَنَا أَنَا ؟ وَكَيْفَ أَقْطَعُ رَجائِى مِنْكَ وَأَنْتَ أَنْتَ ؟🍃❤خدایا چگونه تو را بخوانم و حال آنکه من منم و چگونه امیدم را از تو قطع کنم و حال آنکه تو تویی؟❤
قدیما ۱۵ سال خیلی بود  ...😂

قدیمی شدم یعنی

🍃إِلٰهِى كَيْفَ أَدْعُوكَ وَأَنَا أَنَا ؟ وَكَيْفَ أَقْطَعُ رَجائِى مِنْكَ وَأَنْتَ أَنْتَ ؟🍃❤خدایا چگونه تو را بخوانم و حال آنکه من منم و چگونه امیدم را از تو قطع کنم و حال آنکه تو تویی؟❤
قدیما ۱۵ سال خیلی بود  ...😂

والا چی بگم نمیدونم چطور بگم نامزد نه درحدعقد یا اینکه مراسمی چی ،فقط یه نشون آورده بودن که کسی نیاد خواستگاری واسمشونم روهم بود،ولی خب قبل ازسوم دبیرستان باشوهرش عروسی کرد

اقا شوخی کردم   خب ادامه داستان

🍃إِلٰهِى كَيْفَ أَدْعُوكَ وَأَنَا أَنَا ؟ وَكَيْفَ أَقْطَعُ رَجائِى مِنْكَ وَأَنْتَ أَنْتَ ؟🍃❤خدایا چگونه تو را بخوانم و حال آنکه من منم و چگونه امیدم را از تو قطع کنم و حال آنکه تو تویی؟❤
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز