این خواهرم برخلاف ماکه همیشه میچسبیدیم به مامانمون ومیخوابیدیم ،اون میرفت تواتاق آخری خونمون میخوابید، اینم بگم که اون موقع خونمون نیمه ساخته بود،منظورم اینه اتاقادرب نداشتن وخونه سفیدکاری نبود،(خونمون(خونه ی قبلیمون) ویلایی بود بزرگ بود وحیاط واتاقای بزرگی داشت)، چند باربرامون تعریف کرده بود که نصف شب بیدار شده سرشو اززیر پتو آورده بیرون دیده یه زن باموهای طلایی وخودشم خیلی زیبا,,,کنارش نشسته ونگاش میکنه واونم زود سرشو میبره زیر پتو،البته سنی هم نداشت خواهرم، ما حرفاشو باورنمیکردیم