یه ساختموم داشتن جلوی مدرسه راهنماییمون میساختن
یه کارگر فضول و هیز داشت
همچی قیافه ای هم نداشتا
نصف بچه های مدرسه عاشقش بودن
عاشق یکی میشدیم،،،،، طرف نمیدونست،،،،، ولی ما مال خو دمون میدونستیم ش،،،، اخه زمان ما تلفن همراه نبود،،،، اکثرا هم سر به راه بودیم ی چند تایی داشتیم اهل نامه،،،،، سال 75دبیرستان میخوندیم
یبار تو کلاسمون عروسی گرفتیم من عروس بودم بعد یعنی من و خواهر عروس و مادر عروس خیلی ناراحت بودیم میخواستیم ازهم جدا شیم ولی داماد و خواهراش جلومون همش میرقصیدن و قر میدادن، دیدیم ناظم داره میاد متواری شدیم نشستیم روی صندلی هامون اومد سر کلاس گفت نازنین من دیدم تو داشتی میرقصیدی و میخندیدین همه کلاس میگفتن نه خانم نازنین اتفاقا خیلی ناراحت بود امروز
چادر سیاه کیف زرد ظهر که میرفتیم خونه چادر رو مینداختیم رو صورتمون سیاه نشیم یه بار لای در مدرسه چادرم گیر کرد در بسته شدم یکم جلوتر رفتم چادرم کشیده شد خواستم داد بزنم بی تربیت خجالت نمیکشی دخترارو اذیت میکنی
من وسط ابرومو برداشتم البته یکی یکی که تابلونشه.هرروزصبح یک مو.کلی سبیل داشتم احساس میکردم درسم خوب شده وهمه عاشقم شدن
خاک توسرمن واقعا.یکبار یک بویی سرکلاس اومد منه احمق رافرستادن گفتن بروبوکن ببین کارکی بود.من احمق هم رفتم یکی یکی بوشون کردم دخترخالم بود.تابلوشد.یک هفته باهام قهرکردجاشوعوض کرد
