بعد از اینکه بچمو از دست دادم با اینکه بابام گفت بیا بریم خونه خودمون یه مدت حالت بهتر بشه (چیزی نفهمید که چه بلاهایی سرم اوردن) نرفتم هرچی مامانم گفت گفتم نه می مونم خونه خودم مامانم نتونست پیشم بمونه بابام مریضه بماند که رفتم خونه باهام چیکار کردن بخدا که ادم نیستن بماند که لیلا اومدم خونم که مثلا بگه سلامت باشی ولی جلوم با شوهرم جوری حرف میزد که یک لحظه حس کردم من شخص سوم بین اونا هستم دیگه بریدم هرچی تو دلم بود گفتم به شوهرم جلوم وایساد گفت اون دختر منم بود گریه کرد ولی چه فایده؟ موقعی که هنوز زنده بود نگفت دخترم الان شد دخترش گفتم اون دختر من بود و شماها کشتینش بماند چه حرفایی که زده شد و بماند که گفتم میخوام برم دیگه تحمل ندارم بماند که نذاشت برم و گفتم نذاری برم میمیرم دیگه نمیتونم نفس بکشم و گذاشت بماند که اومدم خونه بابام و همرام اومد مامانم همه چیزو فهمید و گفت طلاق گفت چیکار کردی با خودت؟خواست به بابام بگه التماس کردم نگه مادر شوهرم با بی شرمی زنگ زده به مامانم گفته کی میخواد طلاق بگیره میخوام پسرمو داماد کنم بسکه این همه همهمه درست کرد بسه زندگیمون رو سیاه کرد بذاره نفس بکشیم مراعات منو کرد؟داغ تو سینمو کرد؟ ادمم انقد سنگدل مامانم همه چیزو با همون تماس فهمید ..