گفتی مادر
دارم آتیش میگیرم
دلم داشت میترکید و داشتم جون میدادم.بغضم گرفته بود ولی تموم اون مدت خودم رو طوری کنترل کردم و با پسرم حرف میزدم تا نترسه.از شانسم خواهر شوهر و جاریم هم نبودن و فقط شوهراشون و بچه هاشونم بودن.
ولی همه اومدن کمک خدا خیرشون بده
ولی بعد نیم ساعت شوهرم اومد و با من بداخلاقی و فلان و همه تقصیرا رو انداخت گردن من و فحش داد که چرا بهم زنگ نزدی
در حالی که بهش گفتم گوشیم تو خونه جا مونده بود بعدم گفت چرا به بقیه نگفتی بهم زنگ بزنن
گفتم فکر کردم زدن و...
آخه من تو اون حال ذهنم فقط پیش بچم بود
خدا شاهده از وقتی رفتم بیرون تا پسرم در رو قفل کرد به دقیقه هم نکشید
تقصیر من چی بوده آخه
یعنی دلم خونه به قران
له له شدم