(شوهرم ماشین سنگین داره و بار رفته شهر دور ) منو و خواهر شوهر و مادرشوهر و برادرشوهرم و زنش رفتیم پارک .بعد شام برادرشوهرم گف من باید برم و زنشو برداشت و رفت و (از پارک تا خونه ۱۰دقیقه راهه) مادرشوهرمم دوسش زنگ زد گف بیا جلو در بشینیم . اونم رقت و ب منو و خواهر شوهرم گفت نیم ساعته بیایید خواهر شوهرمم دو روزهه اومده مهمونی و بچه ۵ساله داره خلاصه بچش گریه کرد ک باید بریم بپر بپر و من و خواهر شوهرمم بردیمش بپر بپر سوار شد (وسایل بازیه )
و نیم ساعت ما شد یه ساعت و دیگ من گفتم زود بریم خواهر شوهرمم گف اره بریم دیر شد .
داشتیم میومدیم . خیابونم از شانس گند ما خلوووت بود سگ پر نمیزد .خلاصه یهو و بچه خواهر شوهرم گف منو و بعل کن خواهر شوهرم بعلش کرد یهو نفهمیدیم دوتا مرد از کجا دراومدن و اومدن از پیشمون رد شدن و رفتن . بعد خواهر شوهرمم گفت وای اینا از کحا اومدن و سکته کرده بود منم هی مسخرش میکردم که اره ترسیدیا رنگت پرید . و رفتیم و ۲۰قدم مونده بود برسیم دم در خونه (من بالای طبقه مادرشوهرمم . )هی صحبت میکردیم ک یهو یه اقایی بخداا عین جن ظاهر شد و گفت خانوممممم .