سعید فتحی روشن(عصر جدید) صفحه 3 | تبادل نظر نی نی سایت

خانومیم5881

عضویت: 1396/12/14

تعداد پست: 5854

چرا؟

اون دختره که آسیب دید گریه میکرد

1398/05/29

|

01:20

2 نفر لایک کرده اند ...

lady_noh

عضویت: 1397/12/15

تعداد پست: 15949

امضات خیلی باحاله

باحالی از خودتونه😆

خانوادم بهم میگن کجایی پس هیچوقت خونه نیستی/دوستام میگن کجایی پس هیچوقت نیستی/فامیلا همش میگن نیستی هیچوقت کجایی پس/من واقعا کجام پس؟!🤔 خواهشا یکی پیدام کنه بذاره سر جام😄

1398/05/29

|

01:21

2 نفر لایک کرده اند ...

مانلی۶۶

عضویت: 1397/10/13

تعداد پست: 7716

اون دختره که آسیب دید گریه میکرد

ندیدم

1398/05/29

|

01:21

1 نفر لایک کرده اند ...

nazaniiiin

عضویت: 1396/11/15

تعداد پست: 120300

اقا این باجنا درارتباطه حالاببین کی گفتم😰

ساده!😐😂

دیدین خدا بالاخره بغلمو با دستاش پر کرد؟ امضای قبلیم: ❤خدایامیشه بغلمو با دستات پر کنی؟ آخه مامانم میگه: دستای خدا به لطافت نوزاد تازه متولد شدس❤

1398/05/29

|

01:21

1 نفر لایک کرده اند ...

nazi747199

عضویت: 1398/05/07

تعداد پست: 2282

ب نظرتون کی برنده این فیناله؟

خدای بزرگ همه چی رو به تو میسپارم☺😊

1398/05/29

|

01:21

1 نفر لایک کرده اند ...

آدریانا1376adriana

عضویت: 1397/05/09

تعداد پست: 7261

٥٢ سوتيش بود؟؟يا چي!

خراب کرد😶

آسمان فرصت پرواز بلند است ولی...! ... قصه این است چه اندازه کبوتر باشی

1398/05/29

|

01:21

2 نفر لایک کرده اند ...

بانورستگار

عضویت: 1398/05/18

تعداد پست: 7224

ولي وقتي فكر ميكنم چجوري اين همه موضوع دقيق و حساب شده يه همچين چيز پيش پا افتاده اي اشتباه شد!!

آره طفلی

افرادی هستند که مدام به حرف زدن ادامه می دهند بدون آنکه بدانند درباره چه و چرا صحبت می کنند، آنها به حرف زدن ادامه می دهند چون نمی توانند متوقف شوند، اگر از چرندیاتی که از ذهنتان می گذرد اندکی آگاه شوید و بدانید که واقعا چیزی برای گفتن وجود ندارد در سخن گفتن تردید می کنید، درباره سکوت نگران نباشید، به این دلیل نگران سکوت هستید که همه‌ی جامعه در حال حرف زدن هستند و شما هراس دارید، اما اگر درک کنید که سکوت واقعا چیست، چیزی پر ارزش برای گفتن خواهید داشت، اگر در سکوت خود عمیق شوید، کلامتان دیگر کلماتی تو خالی نخواهد بود، بلکه شکوه درونی تان را بیان می کند.@naghmegi

1398/05/29

|

01:21

2 نفر لایک کرده اند ...

kiyannaa

عضویت: 1398/02/01

تعداد پست: 43146

خب کی نوشت گذاشت تو جیبش؟این که همه ش جلو دوربین بود

پشت صحنه تو تاریکی

با دوست پسراتون میرید مسافرت؟ من یبار بابام فهمید با دوست پسرم تلفنی حرف میزنم با نیسان از روش رد شد بعد من و با اسید غسل داد الان پوست ندارم

1398/05/29

|

01:21

2 نفر لایک کرده اند ...

خانومیم5881

عضویت: 1396/12/14

تعداد پست: 5854

باید میگفت آشپزه ریاضیش خوب نبوده

اوهوم جواب خوبی بود به این بشیر حسینی.اه بدم میاد ازش

1398/05/29

|

01:22

1 نفر لایک کرده اند ...

nazaniiiin

عضویت: 1396/11/15

تعداد پست: 120300

به نظرم تسخیر جنی روحی

😐😂ساده نباش!

دیدین خدا بالاخره بغلمو با دستاش پر کرد؟ امضای قبلیم: ❤خدایامیشه بغلمو با دستات پر کنی؟ آخه مامانم میگه: دستای خدا به لطافت نوزاد تازه متولد شدس❤

1398/05/29

|

01:22

1 نفر لایک کرده اند ...

خانومیم5881

عضویت: 1396/12/14

تعداد پست: 5854

پشت صحنه تو تاریکی

من فکر کنم القا میکنه از طریق تله پاتی

1398/05/29

|

01:22

1 نفر لایک کرده اند ...

kiyannaa

عضویت: 1398/02/01

تعداد پست: 43146

من فکر کنم القا میکنه از طریق تله پاتی

🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

با دوست پسراتون میرید مسافرت؟ من یبار بابام فهمید با دوست پسرم تلفنی حرف میزنم با نیسان از روش رد شد بعد من و با اسید غسل داد الان پوست ندارم

1398/05/29

|

01:22

1 نفر لایک کرده اند ...

لیلا188

عضویت: 1394/04/24

تعداد پست: 6702

٥٢ سوتيش بود؟؟يا چي!

سوتیش بود

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️

1398/05/29

|

01:23

2 نفر لایک کرده اند ...