یه بار یادمه همین عطسه منو نجات داد.دانشجوی ارشد بود شب قبلش شب قدر بود منم بیدار مونده بودم.فردا صبحش یه کنفرانس خیلی مهم داشتم.نمیدونم چطور شد خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم وقت کلاس گذشته...خیلی ناراحت شدم گفتم خدایا مشکلم رو حل کن.
بعدا دوستام میگفتن استاد اومد گفت فلانی کجاست گفتیم نمیدونیم چرا نیومده استاد هم گفته به من مربوط نیست من میندازمش.همون لحظه یکی از بچه ها عطسه میکنه و استاد میگه صبر میکنیم تا بیاد.
منم نیم ساعت از کلاس گذشته بود خودمو رسوندم