خواهر شوهرم اومد گفت به خاطر من بیا خیلی عادی برخورد کن بعدا بهش میگم رفتم اونم منم عادی بودیم ولی دیگه نمیدونم چجوری باهاش رفتار کنم دلم ازش گرفته چون دعا به خاطر دخترش بود ترسیدم نرم مردم فک کنن حسودی کردم اونا که نمیدونن این نگفته تازه دیشبم خونشون بودیم باز هیچی نگف به خواهرش شوهرم گفته اون روز خونه مادرشوهرم به همتون گفتم خواهر شوهرمم گفته ما که نشنیدیم