2733
2739

سلام خانم ها

اول از همه میگم موضوع پیچیدس ک نگین چرا شوهرت نیومد چرا مادر شوهرت اینکارا رو کرد و ...


چون از قبل بارداریم میرفتم دکتر برای باردار شدن و کسی هم نمیدونست مشگل دارم مجبوری با مادرم میرفتم که کسی نفهمه .


بعد یک سوال دوره درمان با ای یو ای بار دار شدم و خانواده همسرم خیلی خوش حال نشدن چون از قبل باهم مشگل داشتیم و همش به مامانم میگفتن ک چرا حامله شده هنوز خیلی بچه ان ....یعنی یه جورایی دلشون میخواست ما طلاق بگیریم .


خلاصه تو خوانواده همسرم هیچ کدوم از نوه ها پسر نیست همه دخترن منم خیلی دوست داشتم ک بچم پسر باشه ک یکم زندگیم خوب بشه .


 تو غربالگری اول سونوگرافی بهم گفتن ک بچم دختره و سالم خیلی خوش حال شدم از اون روز به بعد همش دنبال اسم میگشتم و به خانوادم هم گفته بودم به کسی نگین اسم بچم چیه میخوام دنیا امد بگم .


ولی چون بازم مشگل داشتم و نمیتونستم بچه رو نگه دارم باید عمل سرکلاژ انجام میدادم و پولی هم نداشتیم به دکترم گفتم برم بیمارستان دولتی که ارزون برام تموم بشه دکتر خودم گفت هرجایی بری باید بری پیش همون و دیگ مریض من نیستی .😔😔خیلی دکتر پول پرستی بود .


زنگ زدم شوهرم موضوع رو تعریف کردم چون پول نداشتیم گفت بزار ماشین رو میفروشم و بهت ۱تومنو میدم منم قبول نکردم گفتم جور کن ولی ماشین رو نفروش (قرض کن از کسی ).یادمه شوهرم بهم گفت ک به داداشم گفتم دستشو گذاشت رو جیبش گفت پول دارما ولی نمیدم به من چه 😕😕.        ماهم خداروشکر یه خونه داشتیم پول پیش خونه گرفتیم و عملم تموم شد من اون روزو تا فردا صبحش ک بستری بشم خونه فامیل تو تهران موندم .


تو اون دوروز هیچ کدوم از فامیل های شوهرم ن بهم زنگ زدن نه اومدن پیشم فقط اومدم خونمون اومدن  خیلی دلم از دستشون شکسته خیلی ناراحتم کردن ولی من فکر میکردم ک اینطوری میشه و نگو باید حداقل یه زنگ میزدن .


چون دکترمم خیلی پولکی بود از پیشش در اومدم رفتم بیمارستان دولتی تحد نظر .


خلاصه گذشت مامان بابام تموم سیسمونی دخترم و خریدن وجشن گرفتیم .


چند روز بعد جشن که تغریبا میشه هفته ۳۴ بارداریم وقت دکتر داشتم میرم پیش دکتر دکترم بهم میگه همه چی خوبه    و هیچ نگرانی نداری من مسافرت میخوام برم میتونی بیایی اینجا همکارام ببینتت یا میتونی بری محل خودتون دکتر ما هم چون راهمون دور بود هفته  ای یک بار محل خودمون پیش یکی از دانشجوهای قدیمی دکتر سابقم.


اولین هفته ای که رفته بودم هفته ۳۵ رفتم پیش دکتر دکتر گفت تو چرا اینطوری هستی لبت از  لب من سفید تره و سرم داد زد فرستاد یه سونو معتبر رفتم سونو همون روز دکتر سونو از پرسید کی اخرین عادتت بودم گفتم چون عادت نمیشدم و مشگل داشتم ای یو ای کردم تو تاریخ فلان دکتر گفت پاشو هیچی بچه با چیزی ک شما میگین یکی نیست 😢😢😢😢😢😢😢😢😢.


نگید چون من تاریخ رو اشتباه گفتم دکتر اینطوری گفته زنگ زدم دکتر گفتم موضوع رو گفت برو یه سونو دیگ منم رفتم بعد چند ساعت رفتم داخل دکتر بهم گفت بتن چپ بچه تشگیل نشده با مامانم حرف زد گفت من ندیدم چیزی شاید اشتبه میکنم بعد این ک بچه دنیا اومد بیاد من سونو از مغزش کنم .


ما دلمون اروم نگرفت رفتیم پیش چند سونو دیگ همه گفتن هیچ مشگلی نداره بچه سالم بازم دلم نگرفت رفتم همون بیمارستانی ک پرونده داشتم و دکترا میگفتن اب بدنت کمه و بستری شدم بعد اون دکترا هر روز منو با ویلچر میبرن سونو میکردن و برمیگردوندن حتی دستشویی هم با ویلچر میرفتم 😢😢😢😢😢😢😢..



بازم مادر شوهرم خواهر شوهرم جاریم هام هیچ کدوم ن زنگ میزدن حالمو بپرسن ن میومدن ببینن چرا یه هفتس بستری ام فقط پدر شوهرم دو روز در میون میومد و میرفت .


خلاصه شدم ۳۶ هفته و ساعت ۱۱ شب پرستارا اومدن گفتن اماده شو بریم عمل بچه ات رو دنیا بیاریم بدون هیچ مشگلی منم ترسیدم نکنه مشگلی هست زنگ زدم ب مامانم و و همسرم تا اونا برسن منو عمل کردن و بچم دنیا اومد شنیده بودم بچه ک دنیا میاد گریه میکنه و میارن به مادر بچه رو نشون میدن اما بچه من ک دنیا امد بهوش امدم گفتن بچه دنیا اومد سالم .


از خوش حالی گریم گرفت گفتم بچم کو؟؟ با چشام بالاسرمو دیدم پرستار داره بچه رو تمیز میکنه اما ن گریه میکنه ن اوردن پیشم 😕😕😕از هوش رفتم .

ب خودم امدم دیدم تو بخشم پیش چند خانم دیگه ک بچه هاشون پیششون جز من کسی هم پیشم نبود بعد چند دیقه مامانم امدم مگفتم مامان دخترم کو ؟؟گفت مگه ندیدش گفتم ن  مامانم زود رفت پیش دکتر ببینه بچم کجاست ؟؟


دکترا گفته بودن چون زود دنیا اومده گذاشتن دستگاه مامانم اومد بهم گفت بعد چند ساعت بچم و اوردن ... وای خدا انگار دنیا شد مال من ولی چون بیحس بودم نتونستم بچمو بغل کنم مامانم عکس گرفت بهم نشون داد خیلی بچه لاغر خوشگل ناز بود .


خلاصه امدیم خونه بعد یک ماه بردیم پیش اون دکتر سونویی که گفت بود بعد دنیا اومدنش بیارین سونو از مغزش کنم 😔😔😔😔

     زندگی رو دوست دادم چون دخترم هست .         از دست خیلی ها ناراحتم .              خواستی برام دعا کن ممنون 

اره بگو

فرزندم، دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم....

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728
2740

هر موقع نوشتی لایکم کن

فرزندم، دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم....

دکتر گفت متاسفانه همون مشگلیه ک تو بارداری بهتون گفته بودم بازم همسرم پیشمون نبود با گریه و ناراحتی رفتیم خونه 😢😢😢😢😢.


ولی هر از گاهی میرفتیم بیمارستان طب کودکان یادم رئیس بیمارستان ویزیت کرد دخترمو منم از استرس داخل داشتم گریه میکروم مامانمم منو اروم میکرد خدا لعنتش کنه دکره رو بهم گفت اره گریه کن گریه کن یه وقت چشماتو باز میکنی میبینی چند تا بچه مریض دورت جمع شدن چه قدر میگیم ازدواج فامیلی نداشته باشین 😢😢😢😢😢😢😢😢.


گذشت و دخترم شد ۳ماه یه شب خیلی سرد بود دختر عموم زنگ زد گفت نامزدم اومده بیایید بریم خونه دختر عمم همسرم قبول نکرد چون دیر وقت بود اما من انقدر گفتم قبول کرد ای کاش اون موقع میمردم نمیگفتم بریم خداصه اماده شدیم رفتیم بعد یه ساعت اومدیم خونه خوابیدیم شب همش بچم ی چشمش میپرید دستو پاهاش سفت میشد .


چون مامانم به دخترم وابسته شده بود صبح ها ی خیلی زود میومد پیش دخترم امد دید دخترم ی چشمش میپره گفت خدایی نکرده تشنج میکنه برو از ابجیت شماره مطب فلانی رو بگیر بریم پیشش از شانس هیچ دکتری اونموقع نیود برادر شوهرم اومد گفت فلانی هست بیا بریم اونجا مارو برد دکتر اونجا گفت بچه داره تشنج میکنه برین طب کودکان پیش فلان دکتر ما هم با عجله رفتیم دخترم خیلی بیحال بود تا رسیدیم جلو بیمارستان دخترم حالش خوب شد گردنش رو گرفت بهمون میخندید مادر شوهرم گفت بیا برگردیم مامانم گفت ن ببینیم چی میگن دکتر هارفتیم داخل دکتر گفت باید بستری بشه .


بستری شد دخترم بیهوش اصلا تکون نخورد دخترم تا فرداش هزار جور ازمایش و عکس از مغزش گرفتن دخترم لاغر شد 😔😔😔دیدن دخترم داره از بین میره رضایت دادم اوردیم خونه دخترمو ..


دخترم تا دو هفته بیهوش موند بیدار میشد ی غذا یه سمت نگاه میکرد میخوابید خیلی غصه میخردم اون روزا خلاصه گذشت دخترم خوب شد (از حالت بیهوشی در اومد ) ما دیگه ب همه چیز عادت کردیم روزا میگذشت تا تقریبا یک سال پیش .


مادر شوهرم همش تو گوش شوهرم ی چیز هایی میخوند اما نمیدونم چی تا یه روزی شوهرم و مادرشوهرم میرن خونه عمم شوهرم گریه میکنه و خودشو میزنه چرا بچه من اینطوریه و ... میاد خونه با شوهرم بحثم میشه شوهرم میگفت دیگه نمیخوامت ن تو رو ن دخترتو مامانت میدونست بچم اینطوری به من نگفت ک بچه رو بندازم یه عمر منو بدبخت کرد و....

این بحث چند روزی پیش رفت اخر من مادر شوهرمو صدا زدم اومد مادرشوهرم گفت ببرین بزارین بهزیستی ماهی یه بار میرین بهش سر میزنین و میایید دیگ انقدر اذیت نمیشین دیدم بچمو دارن از دستم میگیرن زنگ زدم مامانم اومد یکم با هم حرف زدن منم همش گریه میکردم مامانم گفت من بچه رو نگه میدارم اما بهزیستی ندین اونا هم قبول کردن از اون روز به بعد دخترم و مامانم بگه میداشت شبا و صبح ها انگار بچه مامانم و منم حق نداشتم اسم دخترمو بیارم شبا با پتو دخترم میخوابیدم بوش میکردم بوسش میکردم اما خوانواده شوهرم همه خوشحال بی تفاوت .


دیدم نمیشه رو شوهرم کار کردم یعد یه هفته دوباره دخترمو اوردم خونمون همون شب مادرشوهرم اومد خونمون گفت مگه قرار نبود مامانت بچه رو نگه داره چه زود خسته شد و .... منم جوابشو میدادم ک بچه من ن اون ک بخواد بچمو بچه داره .    این روز ها هم گذشت .


زد و دختر عموم باردار شد مادر شوهرم فهمید ک بچه های اون دوقلو هستن و دوتاشون پسر اون روز هیت بود منم رفته بودم با دخترم مادرشوهرم ک میشه زن عموم به مامانم گفته بود این طوری نمیشه یا اینا هم (منو شوهرم ) بچه دار بشن یا من خوم اینا رو سر یه راهی میزارم .سه روز بعد این حرف زن عموم شوهرم باهام دعوا کرد گفت نمیخوامت برو خونه بابات منم دیگه قاطی کردم و هرچی وسایل دخترم داشت برداشتم رفتم خونه بابام .


بعد کلی اومدن و رفتن عمو کوچیکم خونه مامانم و پدرشوهرم حرف زدن با شوهرم  من این سری  قصدم طلاق بود ولی اصلا دوست نداشتم طلاق بگیرم  تا این ک یه شب شوهرم بهم زنگ زد منم گوشیم و صداشو قطع کرده بودم نشنیده بودم با مامانم بیرون بودم عموم زنگ زده بود بهم اخرش زنگ زدن ب گوشی مامانم گوشی مامانم خکنه مونده بود بابام جواب داده بود ک فاطمه(من) چرا جواب نمیده بابام هم جواب داده بود دوست داره  رفتیم خونه بابام موضوع رو بهم گفت من خیلی خوش حال شدم ک ینی چیکارم داره ک زنگ زده اخه اینری من اصلا بهش زنگ نزدم .


صبح اون روز مادرشوهرم و خواهر شوهرم امدن با مامانم حرف زدن و راضی کردن ولی مامانم همش به مادرشوهرم میگفت ک من میدونم تو میونه اینا رو خراب کردی و انم انکار میگرد .


خلاصه دوست شدیم و الا هم دنبال ازمایشات ژنتیکیم برای بارداری دومم  خواهش میکنم دعا کنین بارداری دومم خوب پیش بره ممنون ک تا اینجا موندین و خوندین 😙😙😙😙

     زندگی رو دوست دادم چون دخترم هست .         از دست خیلی ها ناراحتم .              خواستی برام دعا کن ممنون 
عجب... خداروشكر عزيزم براي دخترت مهم نيست بقيه چي ميگن چطور رفتار ميكنن خودت همسرت بچت اولويت دارين

ادامه داستان دخترم خیلی درد ناکه

     زندگی رو دوست دادم چون دخترم هست .         از دست خیلی ها ناراحتم .              خواستی برام دعا کن ممنون 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687