اره خیلی منم تصمیممو گرفتم برا جدایی ولی هر بار که تو جمع خانوادم میرم میترسم مثلا امروز تو یه مراسمی خاله بابام با چه عشقی میگفت قربونت برم الهی میخوام یه روز بیام خونت الهی خوشبخت بشی خودم مونده بودم چی بگم یا خیلیا که میگن الهی خوشبخت بشی نمیدونم چی جوابشونو بدم وقتی میگن چه شوهر خوبی نصیبت شده
وای عزیزم منم یکی از معیارام اعتقادات بود ایمان و مومن بودن از ظاهر اینجوره ولی الان که باهاش زندگی میکنم میبینم اونی نیست که میخواستم هدفم رسیدن بخدا بود ولی الان هیچ رنگ خدایی تو زندگیم نیست تازه هر روز از خدا دورتر میشم تا نزدیکتر خیلی نگرانم اصلا اعتقاداتمو به سخره میگیره گاهی
قبل از من یکیو صیغه کرده بود ولی من خبرنداشتم
بعد صیغه نامشو یکی از کارمندای دفتر ثبت ازدواج که با ما اشنا بود پیدا کرد البته قبلش مادربزرگم متوجه شده بود
وبعدشم جداشدیم
چون من اعتقادم این بود که اینکه یه بار بهم دروغ گفته باردومش که بشه دیگه کاربراش اسون میشه
نزاشتم رابطه داشته باشیم واسه همین باکره هم موندم
دیگه طلاق توافقی انجام شد و تموم شد قضیه مال هفت سال پیش بود
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
14 ثانیه پیش
14 ثانیه پیش
15 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
