من خيلى ناراضى ام نه تنها تا ده سالگى تا همين الانشم خيلى ناراضى ام هميشه آرزوم اين بوده كه هر چه زود تر برم سر كار و مستقل شم و از مامانو بابام دور شم و مجبور نباشم ديگه ببينمشون
فكر ميكردم فقط من اينجوريم الان ك اين تاپيكو ديدم فهميدم مثل منم هس
تمام زندگيم مقايسم كردن يه جورى كوبيدنم اصن اعتماد به نفس ندارم هميشه بهم گفتن تو چرا اينجورى تو چرا اونجورى يه بارم بهم گفتن اگه راس ميگى مثل خواهرت باش
هيچ وقت يادم نميره خيلي چيزا بهم گفتن هميشه احساس اضافه بودن داشتم هنوز احساس ميكنم اضافى ام رفتارشون هميشه جورى بوده كه انگار دارن زورى تحملم ميكنن
دلم ميخواد هر چه زودتر شاغل شم راحت شم از دستشون