جاری من اوایل ک عقد کرده بودم میرفتم خونه مادرشوهرم اینا هم اونا احترام منو داشتن هم من احترام اونارو بعد اون خیلی حسودی میکرد ب پدر شوهرو مادر شوهرم میگم مامان و بابا چون واقعا هیچ فرقی ندارن برام هرچند ک هیچکی جای مادرو پدر خودم رو نمیگیره و از همه چیزو همه کس بیشتر دوسشون دارم
خلاصه مثلا من تحصیل کرده ام و اون نه کلاس سواد داره اصلا بخدا قسم تا حالا یک بار ب مدرکم یا تحصیلاتم یا شغلم پز ندادم طوری برخورد کردم ک ن کسی فک کنه ازش بالاترم ن اینکه ازشون پایین ترم همیشه میانه رو بودم
خلاصه این خیلی حسادت میکرد ب بهونه های الکی قهر میکرد باهام حرف نمیزد ی بار شوهرم ک اومد خونه منم رفتم اونحا محل کارش ی شهر دیگه خونه باباش اینا ی شهر دیگه بعدش ک اومده بود سر بزنه من ی هفته رفتم اونجا خخخ اون گذاشت رفت تو اون ی هفته خونه باباش اصلا نیومد سمت خونه پدرشوهرم
خیلی تو جمع فامیلای شوهرم منو ضایع میکرد ی بار تو ی جمع فامیلی شروع کرد ب تیکه انداختن منم تو همون جمع ب معنای واقعی کلمه نابودش کردم با خنده و شوخی
از اون روز دیگه ن حرفی میزنه ن تیکه میندازه ن چیزی