بیشوخی ,همیشه با چشنای اشکی تصورش میکنم که ازم ناراحته, ولی یکی از دوستام مادرشون دیابتی شدید بود و پسری رو باردار بود,و دوستای من ۱۵ و ۱۳ ساله بودن,خودشون میگفتن که همیشه اون بچه رو مسخره میکردن که اینحوری میشه و اینا,تا اینکه بچه هه تو شکم مادرش مرد,دو سال بعدش دوستم خواب برادرش رو دیده بود که میگفت من رفتم چدن شماها همیشه منو اذیت میکردید