شوهرم تمام تلاشش رو کرد که جلو خانواده اش ضایعم کنه!!

26سالمه و پنج ساله ازدواج کردم مادرشوهرم از روزهای اول همش توهین میکرد و سخت در کوشش بود که منو از چشم شوهرم بندازه هیچ وقتم خیر وصلاح منو نمیخواست یعنی طوری بود که لباس میخریدم عصبی میشد و حتی به همسرم میگفت که تو که ناهار رو شرکت بهتون میدن چرا مواد غذایی میخری شامم نخور لاغر بشی ،انقدرم تابلو اذیت میکنه که کل فامیلشون فهمیدن تو همه چیز دوست داره دخالت کنه ،همیشه با نفرت نگاهم میکنه ،دخترشم معاونشه و بزرگترین آرزشون اینکه شوهرم منو طلاق بده،همش تو این چند ساله سعی کردم با هر ترفندی که شده اینارو به خودم علاقه مند کنم یا حداقل یه کاری کنم اذیتم نکنن،یکی از تلاشهام امشب بود که به صرف شام دعوتشون کرده بودم ،بعد شام یه مقدار نخ کانوا گذاشته بودم مادرشوهرم ببره که زیاد مناسب لیف نبود بیشتر به درده شال گردن میخورد ولی اون داشت میگفت میخوام باهاش لیف درست کنم یکی هم برای شما میبافم من موقعی که دیدم میگه اینا به درده لیف میخورن دیگه نگفتم نه اینا به درد لیف نمیخورن و من نمیزنم چون ،همین حرفو مادرشوهرم میکرد داستان وبهش بر میخورد من گفتم مرسی عزیزم من که لیف تازه خریدم یهو شوهرم جوری که همه شنیدن گفت وااا لیف نخریدیم ما ،منم گفتم چرا همون روز که رفتیم خرید شوهرم فهمیده بود من دروغ میگم و بیخیال نمیشد همش میگفت نه چرا دروغ میگی دیدم مادرشوهرم و خواهرشوهرم با اخم نگاه میکنن گفتم عزیزم الان اینجوری میگی فک میکنن من دروغ میگم و لبخند زدم،یه لحظه مادرشوهرم باهام حرف زد دیدم شوهرم داره آروم به خواهرش میگه والا ما لیف نخریدیم ،بعدش به من گفت مگه نمیگی لیف خریدی برو بیار نشونش بده،مادرشوهرمم سریع گفت خوب ولش کن شاید نمیخواد این حرفو با یه دلخوری خاصی گفت ،خستگی مهمونی رو تنم موند این همه برای این مهمونی سختی کشیده بودم  شما بودین چی کار میکردین با همچین مردی تازه بعدش اومده تو آشپزخونه هی میگه چرا دروغ گفتی همش بحث و عوض میکردم که کسی صداشو نشنوه آخه خونه ما کمتراز 60 متره خواهرشوهرمم نزدیک آشپزخونه نشسته بود ولی اون همش اینجوری میکرد که منو دعوا نکنی دروغتو تابلو کردم طوری که بدش نمیومد بشنون آخرش قسمش دادم گفتم التماست میکنم دهنتو ببند ،انقدر حرصی شدم که حالم ازش بهم میخوره قبلا هم سابقه داشته که حرفها و کارهامو به ننش گزارش بده