پدرمو
وقتي نوجوون بودم با جمع خانواده ك نه با يه طايفه رفته برديم مسافرت همه پسرخاله هامو دوماداي خالمو اينا همه بودن منم خيلي مركز توجه همه بودم بهم گفت موهاتو بكن تو منم گفتم مامان چراانقد بابا گير ميده بهو جلو ٦٠-٧٠ نفر ادم موهامو كشيد تو ماشين و انقد تو صورتم كوبيد هيچكس نميتونستت نجاتم بده همه فقط نگاه ميكردن من فقط ١٣-١٤ سالم بود خيلييي حال وحشتناكي داشتم
چند وقت بعدم تو جمع فاميل گفتم بابام خيلي منو دوست داره يهو يكي از خاله هام گفت اره اونروز ديديم و بعدم پغ زد زير خنده
خيلييي روح و روانمو داغون ميكنه اين خاطره