دوره دانشگاه دو تا دوست صمیمی بودیم
دوستم یکی از پسرهای دانشگاه رو دوست داشت و پسره هم خودش رو بهش نزدیک میکردن
پسرِ مذهبی و از خانواده هایی بودن که ازدواج هاشون فامیلی و زن ها چادری بودن
ولی نه من نه دوستم هیچکدوم اینجوری نبودیم
یه شب دوستم زنگ زد بهم صداش میلرزید
گفت مسیحا نظرت راجع به فلانی چیه! گفتم شوخیت گرفته؟ گفت زنگ زده به من و ازم خواسته که باهات حرف بزنم بعدم زد زیر گریه