ساعت ۱:۳۰شب بود یراست رفتم تو اتاق داداش کوچیکم گفتم بیا ،ی چیزی میپرسم راستشو بگو من اشتباه شنیدم یا چنین حرفی زده شد واقعا،بخدا همش با خودم میگفتم حتما اشتباه شنیدی
اون طفلی هم گف نه ولش بابا چیزی نگفته ک همینجوری ی چیزی پرونده و...هی سعی داش ارومم کنه ولی من اروم بشو نبودم لباسامو پوشیدم گفتم من میخام برم خونم یا میای باهام ک تنها نباشم این موقع شب یا خودم میرم ،اونم پوشید اومد دنبالم ،جالب اینجاست مامانم ک دید لباس پوشیدم
گف چی شده گفتم شما نمیدونی چی شده...رفتم دخترمو بغل کردم ک برم ک فقط گف حالا بمون فردا صبح برو ،باورتون میشه هیچ تلاشی نکرد ک قانعم کنه آرومم کنه انگار حرف دل خودشو داداشم زد خیلی ناراحتم خیلی 😭😭😭😭
بخدا من اونجاحکم مهمونو ندارم مدام میشورم و میشابم و غذا میپزم اینجوری نیست ک زحمت بدم بهشون نمیدونم چرا این حرفو بارم کردن