بچه ها داستان زندگی دوست صمیمه امشب بعد از شنیدن خبر خوش دیدن دختراش تصمیم گرفتم داستانشو براتون بزارم از قبل تایپ کردم صبر داشته باشید
داستان از اونجا شروع میشه که دوستم با پسر عمه اش که یه شهرستان دیگه بودن ورفت وآمد زیادی باهم نداشتن بطور کاملا سنتی ازدواج میکنه پسره خیلی خوشکل وخوشتیپ بود تو نیروی انتظامی هم کار میکرد دوستمم خیلی خوشکل وبامزه وخوش اخلاقه برعکس شوهرش که عصبی بود اوایل ازدواجشون چون از اخلاق هم شناخت زیادی نداشتن خیلی باهم دعوا میکردن دوستم میومد قهر چندین ماه میموند کارش به طلاق میکشید ولی باز آشتی میکردن