دیشب ساعت ۱۱خاله شوهرم زنگ زده بهش که محدثه دخترش که دانشجوهس تو قزوین تصادف کرده ماشینش داغون شده وخراب شده و چه میدونم یه دختر تنهاست وگناه داره وداداش نداره و باباش مریضه و پاش درد میکنه و خلاصه هزار تا داستان در اورد که تو رو خدا تو برو پیشش فردا ماشینشو باهم ببرین درست کنه تنها نباشه. شوهرمم چون میدونس من حساس شدم روشون بهونه اورد که من فردا کارم جوریه که نمیتونم مرخصی بگیرم واز این حرفا و قطع کرد.