بیایید از سوتی های که بچه هاتون پیش دیگران دادن بگین

دخترم ۶ روزشه😐😐 ولی خودم خدای سوتیم

یه بار رفتیم خونه دوسته مامانم که تازه خونه گرفته بودن بعد در حمومشونو باز کرد که ببینیم چقدر بزرگه یهو بچش که شیش سالش بود گفت مامان یادته یبار با بابا خانوادگی رفتیم حموم   

دیشب مهمونی بودیم پسرم سه سالشه داشتن با بچه ها بازی میکردن یه دختر 4 ساله هم بود رژ لب زده بود به دختره گفتن رژ زدی گفت اره مامانمم زده دیدم پسرم لباش رو اویزون کرده اومده پیشم میگم چیه مامان جون میگه مامان تو هم  رج (رژ ) بزن      

سوتی برادرزاده م 🤐

دختره خیلیی لوس و کنجکاویه

تو جمع بودیم ۶ ساله بود دست گذاشت به یقه مامانش گفت می میات😁

مامانش اخم کرد گفت سارینا عزیزم تو بزرگ شدی می می برای نی نی کوچولواست 

گفت اره من بزرگ شدم ولی بابایی نی نی کوچولوه که می می میخوره 

🤯🤯🤯🤯🤯🤯

گفت خودم یواشکی لا در اطاقتون دیدم اون روز......

🤤🤤🤤🤤

سوتی نه گند کاری

پسر من سه سالشه ما با دایی های شوهرم زیاد روابطمون صمیمی نیست بعد من تازه ناخونای پسرمو گرفته بودم و یکم از ته شده بود و تازه هم بهش جیش گفتن و یاد داده بودم

اینا که اومدن همش میرفت پیش دایی همسرم میگفت مامان زد بابا زد و دستشو نشون میداد😩😩😩

هر چی مینشوندیمش گوش نمیداد حسابی ابرومونو برد آخرشم بهش گفت جیش😁😁

برادر زادم با پسرم خیلی دعوا میکنن و همدیگرو میزنن یه روز خونه ما بودن برادرزادم زد پسرمو بعد ما سواشون کردیم شوهرم با پسرم رفتن بیرون دوغ بگیرن بعد اومدن پسرم یهو حین بازی یک چک محکم خوابوند زیر گوش برادرزادم هممون گفتیم این چکاریه پسرم شوهرم دعواش کرد پسرم بهش گفت مگه خودت تو ماشین نگفتی بزنش چرا میزاری اون بزنتت، شوهرم سرخ شد هی توجیح کرد ولی یه ساعت خندیدیم

توی مهدکودک مربی از بچه ها میپرسه ماماناتون چه هنری دارن و انجام میدن؟ یکی گفت مامانم خیاطه،یکی گفت آرایشگره،یکی گفت بافتنی میبافه و... خلاصه هرکی یه چیزی گفت حالا دروغکی هم گفتن یه چیزایی،بعد بچه خواهر دوستم هیچی نگفت مربی ازش پرسید عزیزم تو مامانت چه کاری بلده؟ اونم با صداقت کامل گفت مامانم فقط بلده ب گ و ز ه!!! حالا بیچاره مامانش خیاطه و کلی هم اعتبار داره.

یه بارم نامزد خواهرم خوش خوراکه و پسرمم عاشقشه با هم بیرون بودیم توماشین پسرم گفت مامان بگو خاله و عمو بیاد چن روز خونمون بمونن باباش بشوخی گفت اونوقت عمو همه غذاهامونو میخوره چیزی واسمون نمی مونه که تو اون حین خواهرم زنگ زد میایم خونتون و شب اومدن شوهرم گفت خیلی خوشحالمون کردین اومدین و از این تعارفا که پسرم برگشت گفت تو که میگفتی عمو همه غذاهامونو میخوره و بازم شوهرم سرخ شد از خجالت😅

😂😂😂😂دیگ وقتشه خیاطی رو ببوسه بذاره کنار وارد حرفه اصلیش شه 

  دمتون گرم