امروز رفتم فاتحه دایی شوهر خواهرم یاد گذشته افتادم جواب خیلی از سوال هام رو نگرفتم هنوز بعد از ۸ سال
من از نوجوانی عاشق پنهانی پسر خواهر شوهر خواهرم بودم تا اینکه بعد از چند سال اتفاقی بهم پیشنهاد داد و من هم از خدا خواسته قبول کردم در نخایت و اوج عشقی ک بهش داشتم
تا اینکه خواهرم و دامادمون فهمیدم و جبهه گرفتن بیشتر دامادمون شروع کرد دو به هم زنی و چهارتا رو هر چیزی بذاره ببره به خواهرش بگه که وصلت نکنید و واسه پول اینا دام پهن کردن و ..... این حرفا رو هم پسره میومد به من میگفت اونم من رو دوست داشت و مقاومت میکرد
داستان و کارهاش خیلی مفصله فقط این دامادمون خیلی دو به هم زنی کرد زیر زیرکی و پسره هم به من میگفت و ما همش توی تلاطم بودیم پدر مادر اون هم به حرف داماد ما ،بیشتر مادرش که میگفت داداشم گفته اینا عروسی کنن من عروسیشون نمیام داداشم نیاد ما هم نمیاییم و... این چیزا رو میکردن پیرهن عثمان و دعوای اساسی
صبور باشید بقیه اش رو بنویسم