سلام
من 6ماهه نامزدم بیست روزه پدرهمسرم یهویی خیلی غیر منتظره فوت کرد همسرم تک پسره با سه خواهر
دوتاازخواهراازدواج کردن و یکیش 35سالشه و مجرده
تمام 17روز عید خونه ی اونا بودم و کمک میکردم و مهمون داری اونقدر احترامشون رو نگه داشتم که همه ی مهمونا به همسرم میگفتن
که چقدر رفتارم باهاشون خوبه
همسرم قبل گفتم که جایی نمیذاره برم حتی خونه ی برادرم
حتی توو اون شرایط که دلتنگه مادرم میشدم و زنگ میزدم بهش دعوام میکرد که چرا مدام باهاشون حرف میزنم نمیذاشت باخواهرم چت کنم
میگفت فقط باید برای من باشی
به هیچ دوستی نمیذاره شماره بدم یا ارتباط داشته باشم
با این حال بازم من ی ذره به خانوادش بی احترامی نکردم همش حتی تاخوراکشون حواسم بودبهشون
ولی توو این 17روز واقعا تحملشون کردم خیلی یبس اند خیلی افسرده قبلشم اینجوری بودن چه برسه الان که عزیز ازدست دادن
جوری که بخندی میگفتن خوشحاله بابامون مرده
الانم همسرم اومده میگه بیا بعد 40بریم مشهد عروسی نگیریم ی خونه بغل دست مادرم اجاره کنیم یا ی دوطبقه بگیرم
دارم سکته میکنم نمیدونم چی بگم فقط زدم زیر گریه
نمیدونم چیکار کنم اصلا